۱ برای برادرم رفته بودیم خاستگاری. مراسم خاستکاری و عقد برگزار شد .دوران نامزدی هروقت محمد و مهگل رو میدیدم از رابطه ی صمیمی و مهربونشون لذت میبردم.قرار بود جشن عروسیشون دوماه دیگه برگزار بشه ...از رزرو تالار و انتخاب کارت دعوت و لباس عروس تازه فارغ شده بودیم روزی که قرار بود برای خرید خورده ریزهای عروسی محمد و مهگل برن بازار طی تصادف وحشتناکی که اتفاق افتاد داداش محمدم ضربه مغزی شد و رفت تو کما و مهگل هم از ناحیه ی گردن دچاز اسیب شدید شد. اوضاع جسمانی مهگل روزبه روز بهتر میشد اما محمد همچنان ضریب هوشیاری پایینی داشت تا اینکه یه روز دکترها گفتند به خواب ابدی رفته . خیلی روزهای بدی بود عروسی تبدیل به عزا شد. مشغول مراسم ختم بودیم ولی خونواده مهگل وضعیت جسمانی اون رو بهونه کردند و اجازه ندادند در هیچکدوم از مراسمهای محمد شرکت کنه. ادامه دارد کپی حرام