۱ تازه عروس بودم و چهار تا برادرهام خیلی دوسم داشتن، هر چی میگفتم نه نمیگفتن.‌ اگر به یکیشون میگفتم امشب بمون خونه ی من و نرو خونه خودت دوس دارم اینجا بمونی نه نمی گفت، حتی مهمونی هاشون با اجازه من بود مثلا برادر کوچیکم میگفت آخر هفته شام بیاید خونه‌ی ما، من برای اینکه حرف حرف من باشه میگفتم من وسط هفته میام.یا وقتی زن برادر هام خانواده‌ی خودشون رو دعوت کردن بدون دعوت میرفتم تو خونشون هم رفتارم جوری بود که من رییس بودم. شوهرم مخالف کارهام بود ولی وقتی برادرهام اعتراضی نداشتن اونم حرف نمیزد یادمه یا بار رفتم خونه‌ی برادرم زن داداشم تحویلم‌ نگرفت، داشتن حرف رنگ کمد دیوار میزدن زن داداشم دوست داشت سفید باشه از سر بدجنسی به داداشم‌ گفتم کرمی بگیر و داداشمم کرمی خرید یه بارم خونه‌ی برادر بزرگم خانمش در اتاق بچه ها رو بست فهمیدم‌چیزی تو اتاق هست که نمیخواد من بدونم خودم پاشدم و درو باز کردم.‌ سبزی سرخ کرده بود و دخترش مشغول بسته بندی بود.‌ برادر زاده‌م‌ هول شد اصلا به روی زن داداشم‌‌نیاوردم ولی ناراحت بودم.‌ بسته بندیشون که تموم شد به برادرم گفتم‌ تازگی کمرم درد میکنه نمیتونم کار کنم. گفت کار داری بگو بچه ها بیان کمکت. ادامه دارد کپی حرام