تنها شانسی که آورده بودم این بود که شوهرم حسابی حمایتم می کرد نه اینکه به مادرش بی احترامی کنه وقتی می دید از دست مادرش ناراحتم دلداریم می‌داد یا گاهی اوقات خیلی آروم که دلش نشکنه بهش میگفت این رفتارت درست نیست، مادر شوهرمم به جای اینکه بهتر بشه هر روز بدتر از قبل میشد اما من بازم احترامش رو حفظ می کردم کم کم کار به جایی رسید که دیگه شوهرمم از دستش خسته شده بود طوری که میخواست ی جوری بهش اعتراض کنه جلوی شوهر می گرفتم می گفتم هیچی نگو عیب نداره مادرته،پیرزنه شوهر من به خاطر من سکوت می کرد و بهم میگفت از مادرم دوری کن. جالب اینجاست که خواهر های همسرمم از مادرشون دوری میکردن و میگفتن که ما نمیتونیم باهاش کنار بیایم خیلی زن بد اخلاق و ایرادگیری بود ادامه دارد کپی حرام