بی وفایی یه روز یکی از همسایه های ما که رفته بود شهر کار داشت، از شهر که برگشت اومد خونه ما به من گفت، مش نصرالله کجاست؟ گفتم یه کار توی شهر بهش خورده رفته اونجا، گفت کی‌یا میاد خونه، گفتم شب جمعه‌ها میاد صبح شنبه هم میره، از طرز حرف زدن و‌نگاهش به دلم افتاد میخواد یه حرفی بزنه، بهش گفتم،چی شده ملوک خانم برای نصرالله اتفاقی افتاده، گفت برای نصرالله اتفاقی نیفتاده برای تو اتفاقی افتاده، با تعجب از حرفش گفتم، جون به سر شدم چی میخوای بگی؟! نفس عمیقی کشید و گفت، مواظب زندگیت باش، بعضی از این زنهای شهر نشین مثل گرگ میمونن ، نشستن به کمین زندگی های مردم که به نفع خودشون تیکه پارش کنن، من امروز شوهرت رو با یه دختر جوون دیدم، اول خواستم برم جلو بگم این کیه؟ دوباره گفتم یه وقت بگه به تو چه، ولی من خودم فهمیدم که زنش هست، تا دختره یه بچه نیاورده که جا پاش رو سفت کنه، به داد زندگیت برس، از حرف ملوک خانم انگشت به دهن موندم... ادامه دارد... کپی حرام