#بچگی ۲
بابا جان تو روی این دختر اسم گذاشتی این حرفها چیه هیچکس قبول نکرد که من بچه بودم و از روی بچگی اون حرف رو زدم این اوضاه ادامه داشت تا سن ۲۸ سالگی من که دیگه با یکم سرمایه ای که داشتم و کمک بابام تونستم ی مغازه لباس زنونه بزنم چیزی که انتظارشو داشتم پیش اومد ساناز خودجوش اومد کمک من و تلاش میکرد باهام گرمبگیره اما من رو نمیدادم شب که رفتم خونه مادرم گفت الا و بلا باید اخر این ماه بریم خواستگاری هر چیگفتم نمیخوامش گفت غلط کردی این دختر همه خواستگاراشو رد کرده بخاطر تو باید بگیریش اصلا من فقط و فقط خواستگاری این میرم وقتی باز هممخالفت منو دید غش کرد و منم از ترس اینکه از دستش ندم قبول کردم که با ساناز ازدواج کنم نگاه پیروزمندانه مامانم رو فراموش نمیکنم به درخواست مادرم رفتیم
#ادامه_دارد
⛔️
کپی حرام❌