🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهلم
ـ ااا....میر ؟
ـ شناختی نه ؟
همونیم که گفتی حاضری به جرم قتلم اعدام بشی
یادت اومد ؟
ـ ت...و
تو اینجا چیکار میکنی ؟
ـ کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه ، هانا جاوید !!
ـ نکنه میخواستی ازم انتقام بگیری ؟
تو لومون دادی ؟
ـ حماقت خودت باعث شد گیر بیافتی
ـ حماقت ؟
تو یکی از حماقت حر...
ـ چرا ؟
چون عاشق مظلوم ترین دختر دنیا شدم ؟
ـ نخیر ، چون لقمه بزرگ تر از دهنت گرفتی !
ـ به ازدواج و عشق ، مثل لقمه و ... فکر میکنی ؟
ازدواج یه اتفاق مقدسه ... تو نمیدونی ... !
هههه ... برا همینه که الان تکلیفت اینه ... !
ـ حرفای جدید می شنوم
ظاهر جدید
نکنه پاسدار شدی ؟
ـ برو داخل اینقدرم حرف نزن
در اتاق را روی هانا بست و خواست برگردد که با دیدن مهدا بسمتش رفت و گفت :
بردمش تو اتاقی که گفتین
ـ متشکرم ، اگر شما کمک نکرده بودین ....
ـ فقط یه وظیفه است
ـ ممنونم
بابت همه چیز
هیوا خیلی خوش شانسه که شما رو داره
مطمئنم اونم مثل شما خیلی عاشقه
ـ میشه کسی بمیرو...
ـ میشه
میشه کسی بمیره و فکرش پی یه زمینی باشه
من برم
فعلا
امیدوارم بشه با هانا راه اومد
ما فقط نمی خوایم خاطره هیوا تکرار بشه
ـ هانا و هیوا از زمین تا آسمون فرق دارن
ـ هر کس بخواد میتونه تغییر کنه
ـ اگه بخواد ...
ـ ان شاء الله که خدا براش بخواد
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀