🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت137 –ما رو مچل خودت کردی؟ دوباره می‌خوای داستان صبح رو تکرار کنی، این همه زحمت و طرح و ایده چی میشه؟ من میدونم، همچین که دو روز بگذره تو دوباره ناله‌هات شروع میشه، مرگ یه بار شیونم یه بار، بزار بفهمیم چی به چیه خلاص. ببین تو اصلا نمیخواد حرف بزنی، همش با من. بعد تخته شاسی را به دستم داد. تو فقط بنویس. نفس عمیق دیگری کشیدم و گفتم: –می‌خواستمم نمی‌تونستم حرف بزنم. نوچ نوچ کنان گفت: –با این رنگ و روی تو که نمیشه رفت. یه کم همینجا بمونیم تا تو رنگت برگرده بعد. نزدیک بیست دقیقه همانجا ایستادیم. ساره در این مدت هر چقدر شکلات و آبنبات با خودش آورده بود به خوردم داد. بعد دستم را گرفت و به طرف در خانه امیرزاده کشید. –بیا دیگه، بخور بخور بسه. میخوای دیابت بگیری؟ من نمی‌دونم تو واسه اینکه اینجا در خونه‌ی امیرزادس از اشتیاقت فشارت افتاد یا واسه اینه که می‌خواهیم آمار بگیریم؟ به جلوی در خانه رسیدیم. نفسم به شماره افتاده بود. انگار مسافت خیلی طولانی را دویده بودم. ساره پرسید. –کدوم زنگ رو بزنم. نگاهم را در کوچه چرخاندم. –زنگشون پایینیه. ساره دستش را روی زنگ گذاشت و گفت: –پس طبقه‌ی اول هستن. انگار با این کار قلب مرا فشار داد. صدای خانم مسنی از آیفن به گوش رسید. –بله. ساره فوری جواب داد. –سلام‌خانم، لطفا چند دقیقه بیایید جلوی در. ما از بهداشت امدیم برای غربالگری کرونا و این حرفها. از کلمه‌ی آخرش خنده‌ام گرفت و زمزمه کردم. –این حرفها... ساره هم خندید. خب انگار سرحال شدی. دستپاچه گفتم: –وای الان بیاد چی بگیم؟ –گفتم که تو فقط هر چی من ازش پرسیدم سرت رو بنداز پایین بنویس، فکر کن لالی. استرس عجیبی گرفته بودم. با عجله پرسیدم. –میگم چیزه... نگاهش را به بالا داد. –دیگه چیه؟ –چیزه؟ نگاهی به در ورودی خانه‌ی امیرزاده انداختم. –میگم اگه حالا مثلا، همه‌چی اوکی باشه چی؟ ساره هم نگاهی به در انداخت. –خب چه بهتر، کور از خدا چی می‌خواد؟ آرام گفتم: –منظورم اینه مادرش الان من رو می‌شناسه که، بعدا چطوری... ساره خندید. –چطوری عروسش بشی؟ حالا تو دعا کن اوکی بشه، اون موقع میگیم اومده بودیم تحقیق واسه پسرتون. لبهایم را روی هم فشار دادم. –اینجوری؟ –آره دیگه، میگیم جدیدا آدمها چند رو شدن و همسایه‌ها هم که از هم دیگه خبر ندارن که آدم بپرسه واسه همین مجبور شدیم اینجوری نامحسوس تحقیق کنیم. با باز شدن در هر دو ساکت شدیم. خانم تقریبا شصت ساله‌ایی که با چادر رنگی تیره رنگ، در حالی که با یک دستش چادرش را و با دست دیگرش در را گرفته بود جلوی در ظاهر شد. چند تار موی سفید از زیر چادرش بیرون زده بود. صورت سفیدش مهربان بود و به دل می‌نشست. من و ساره سلام کردیم. لبخند زورکی زد و با نگاهش هر دویمان را بررسی کرد. و با تردید گفت. –علیک سلام. امرتون؟ ساره شروع به توضیح دادن در مورد کاری که می‌خواهیم انجام دهیم، کرد. بعد چند بروشور را که در دستش بود را مقابلش گرفت. –بفرمایید توضیح بیشتر اینجا داده شده. مادر امیرزاده نگاهی به بروشورها انداخت و با تکان دادن سرش نشان داد که متوجه‌ی حرفهای ساره شده. ولی باز با شک به ما نگاه می‌کرد. ساره پرسید: –شما تو این خونه چند خانوار هستید؟ –مادر امیرزاده که هنوز قانع نشده بود گفت: –مگه این طرح برای مناطق محروم نیست؟ ساره ابروهایش را بالا داد. –کی گفته خانم؟ توی همه‌ی مناطق انجام میشه‌؟ مگه پولدارها کرونا نمیگیرن؟ بعد خودش را منتظرجواب نشان داد. ساره جوری مسلط و با جدیت حرف زد که یک آن احساس کردم کس دیگری در کنارم ایستاده و مرتب برای اطمینان نگاهش می‌کردم. مادر امیرزاده سری کج کرد. –چی بگم؟ اینجا سه طبقس، سه تا خانواده هم توش زندگی میکنن. ساره پرسید: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸