🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت185
گوشی را قطع کردم. اعصابم نمیکشید حرفهایش را بشنوم. اگر بیشتر از این گوش میکردم من هم مثل خودش عصبی میشدم و باید داد میزدم.
به چند ثانیه نکشید که دوباره و چند باره زنگ زد. جواب ندادم و
گوشیام را روی سایلنت گذاشتم. شروع به پیام دادن کرد.
چند پیامش را خواندم، حرفهایش توهین آمیز بود. با خواندنشان حس بدی پیدا کردم.
نمیدانستم ساره چرا سر مسئلهی به این کوچکی اینقدر داد و قال راه میاندازد. حرفهایش چقدر حالم را عوض کرد. ذوقی که از آمدن به این خانه داشتم کور شد.
ترجیح دادم فعلا گوشیام را خاموش کنم و خودم را با کار سرگرم کنم.
نادیا وارد حیاط شد.
–کیه هی زنگ میزنه جواب نمیدی؟
روی لبهی باغچه نشستم.
–مگه صداش تا اتاق میومد؟
–نه زیاد، ولی من چون حواسم بهت بود فهمیدم. اینم متوجه شدم که داشتی با ساره حرف میزدی، دعواتون شد؟
آهی کشیدم.
–خیلی بیمنطقه، سر هر چیز کوچیکی اونقدر اعصابم رو خرد میکنه که حالم بد میشه.
نادیا کنارم نشست.
–واقعا چرا اینجوریه؟ منم با دوستام همین مشکلات رو دارم. نمیدونم اونا خیلی بیاعصاب شدن یا من حوصلهی حرف شنیدن ندارم. بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–فکر کردم فقط من اینجوری هستم، آخه تو که خیلی با حوصلهایی تو دیگه چرا...
پوزخندی زدم.
–با حوصلهها ناراحت نمیشن؟ خیلی راحت توهین میکنه انتظار داره به حرفهاشم گوش بدم.
مادر از در سالن گردنی به حیاط کشید.
–دخترا الان وقت دردودل کردنه؟ زود بیایید کلی کار داریم.
روبه نادیا گفتم:
–تو برو منم الان میام.
نمیدانستم گوشیام را کجا گم و گور کنم که جلوی چشمم نباشد،
وارد اتاق شدم. کار محمد امین تمام شده بود و چهارپایه را به اتاق دیگری میبرد.
–تلما فقط کار جابهجا کردن لباسها و وسایل مونده، پشت چشمی برایش نازک کردم.
–همهی کار همونه دیگه، یه فرش پهن کردن و پرده زدن که کاری نداره.
با تعجب گفت:
–اعصاب نداریا! چیزی شده؟
جوابش را ندادم و شروع کردم به باز کردن نایلونهای لباس و چیدنشان داخل کمد.
گوشیام را هم داخل کیفم انداختم.
چند ساعتی که کار کردم اعصابم آرامتر شد. کمکم دوباره ذوقم برگشت و با بچهها به شوخی و خنده گذراندیم. دیگر مادر کاری با خندههای بلند و آواز خواندنهای محمدامین و بپر بپر کردنهای مهدی و مریم نداشت. خیالش راحت بود که صدایمان همسایهها را اذیت نمیکند.
مرتب کردن خانه سریعتر از آن چیزی که فکرش را میکردیم پیش رفت. رستا هم با همسرش شب را در خانهمان ماند تا شوهرش بیشتر بتواند به پدر کمک کند.
آقا رضا دست به آچار بود و حسابی کارها را پیش میبرد.
فردای آن روز عمهها هم به کمکمان آمدند و تقریبا کاری برای روز شنبه باقی نماند و من صبح روز شنبه با خیالت راحت سر کارم رفتم.
فاصلهی مترو تا خانمان نسبت به خانهی قبلی دورتر بود، برای همین مسافت زیادی را باید پیاده میرفتم.
نزدیک مغازه که شدم با دیدن ساره و هلما جلوی در مغازه تعجب کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸