🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت225
–نگاهی به گوشیام و پیام ساره انداختم.
باید میفهمیدم ماجرا چیست.
برای همین گفتم:
–میشه یه کم صبر...
هراسان نگاهم کرد.
–به خاطر حرفای اونه؟
–منظورتون هلماست؟
سرش را تکان داد.
–مگه شما میدونید که اون به من چی گفته؟
آه سوزناکی کشید.
–نه، ولی چون میشناسمش، میدونم می خواد تلاش کنه شما رو پشیمون کنه. وگرنه دم به دقیقه این ورا پیداش نمی شد.
خودکار را از زیر پیشخوان برداشتم.
–من خودمم از حرفاش همچین حسی پیدا کردم، ولی من که حرفاش رو اصلا جدی نمیگیرم.
خودکار را از دستم گرفت.
–بدید من یادداشت میکنم. اون رو دست کم نگیرید مثل رسانههای اون ور آبی خیلی قوی عمل می کنه، تنها راهش اینه از طرفش چیزی دریافت نکنید نه صدا نه تصویر.
– این کار پاک کردنه صورت مسئله ست، آدم باید صدای هر دو طرف رو بشنوه بعد خودش تصمیم بگیره.
با شنیدن حرفم سرش را بلند کرد.
–ولی شما وقتی اون رو نمیشناسید، وقتی نمیدونید کدوم حرفش راسته کدوم دروغ، چطور میتونید قضاوت کنید و تصمیم بگیرید؟ هلما تو این چند سال اون قدر با شیطان سروکار داشته که نیروی زیادی پیدا کرده، باید خیلی قوی باشید.
گذشته از اون حرفای هلما در مورد من مربوط به حالا نیست، حداقل مربوط به چند سال پیشه، آدما هر روز در حال عوض شدن هستن شاید اون...
نگرانیاش را درک کردم و خواستم زودتر خیالش را راحت کنم.
–همهی اینا رو میدونم، ساره یه چیزایی برام تعریف کرده. اون هر نیرویی داشته باشه از خدا که بالاتر نیست. همون نیروهای شیطانی باعث شده هلما گاهی حالش بد بشه دیگه من متوجه میشم. شما نگران این چیزا نباشید.
من حس میکنم هلما می خواد من رو یه ابزاری کنه برای اذیت کردن شما، همینم شما رو این قدر مضطرب کرده.
خودکار را روی زمین گذاشت و مات زده نگاهم کرد.
–خداروشکر که متوجه شدید.
نگاهم را به دفتر دادم.
–مثل این که شما من رو خیلی دست کم گرفتینا. من خیلی در مورد حرفایی که شما در موردش زدید و حرفایی که اون در مورد شما زده فکر کردم. به نظرم هلما دچار عذاب وجدان شده و حالا همش با خودش فکر می کنه نکنه اشتباه کرده باشه، به خاطر همین گاهی یه حرفایی به من می زنه که زیر زبون من رو بکشه.
به نظرم اون باید بیشتر حرفای شما رو جدی میگرفت، یا حداقل بهشون فکر میکرد.
امیرزاده آهی کشید.
–پس یعنی شما حرفای من رو...
–معلومه که جدی میگیرم. همینطور سعی میکنم بهشون عمل هم بکنم. حتی اگر شما خودتون عمل نکنید.
اخم ریزی کرد.
–شما از کجا میدونید من عمل نکردم؟
–یادتونه اون روز مثال اون گره ها رو زدید.
هنوز هم در نگاهش شگفتی بود.
ادامه دادم:
–خودتون گفتین تو این دنیا همهی ما ته چاه و تو تاریکی و ظلمت هستیم. خدا یه طناب پر از گره انداخته ته چاه تا ما از این گره ها کمک بگیریم و بیایم بالا. این گرهها همون مشکلات مون هستن که باید ازشون کمک بگیریم و بیایم بالا، یعنی ازشون رد بشیم. وقتی دستمون به این گره ها گیر کنه دیگه سُر نمیخوره و راحت تر میتونیم خودمون رو بالا بکشیم، اما خیلی از ما مدام دنبال راه حل میگردیم که حتما این گرهها رو همون پایین ته چاه، تو تاریکی باز کنیم. گفتین باید این گرهها باز بشه ولی نه وقتی که ما خودمون ته چاه هستیم. مگه نگفتین اول با کمک این طناب و گرههاش میایم بالا بعد گرههاش رو باز میکنیم؟
بالاخره لبخند زد.
–درسته، اینم گفتم که هر مشکلی که برامون پیش میاد یکی از گرههاست باید دستمون رو بهش گیر بدیم و خودمون رو از تاریکی نجات بدیم.
سرم را تکان دادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸