🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت313
با چشم هایی گرد شده و هیجانی که احساساتم را درهم آمیخته بود نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
با دیدنش بغضم دوباره گلوگیر شد. مگر چند روز بود ندیده بودمش، آن قدر دلم هوایش را کرده بود که دیگر هوایی جز هوای او برای نفس کشیدن نداشتم.
خیلی غمگین به نظر می رسید.
نگاهش دلتنگیاش را فریاد می زد.
–علی آقا؟ کجا بودی؟ من قسمت مردونه رو با چشمهام شخم زدم ولی تو رو ندیدم.
نگاهش را بی هدف چرخاند. سعی میکرد نگاهم نکند، شاید نمیخواست غم چشمهایش بر ملا شود.
با صدای رگ به رگ شدهای، مثل کسی که بعد از گریه میخواهد حرف بزند گفت:
–شاید زمانی بوده که بین نماز مغرب و عشاء به سجده رفته بودم، برای همین متوجه نشدی، انتهای صف بودم از این طرف دید نداره. بعد، وقتی که از راهرو با مهدی رد شدی دیدمت.
دلخور نگاهش کردم و با همان حالت بغض گفتم:
–تو که تحریم نبودی، لازمم نبود دورشون بزنی، حتی زحمت جواب دادن به پیامامم رو به خودت ندادی.
چطوری دلت اومد من رو چشم به راه بذاری؟
یک قدم جلو آمد. نجوا کرد:
–حق داری ناراحت باشی.
ناگهان دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و در آغوشش جا داد، در گوشم زمزمه کرد:
–از کجا میدونی تحریم نبودم؟ اگه الان این جام به خاطر خوندن پیامای توئه.
سرم را به سینهاش چسباندم و بغضم را آزاد کردم.
–چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ کی تحریمت کرده؟
–ماسکش را پایین آورد و سرم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب کرد.
–پدرت قسمم داد که نه بهت زنگ بزنم نه جواب پیامات رو بدم.
با تعجب پرسیدم:
–کِی؟!
–همون روز که با هم خداحافظی کردیم.
اشک هایم را با گوشهی شالم پاک کرد و نگاهش کرد، بعد روی لب هایش گذاشت و بوسید و قربان صدقهام رفت.
ناله زدم.
–ببین هلما با ما چی کار کرده که حتی میترسیم با هم حرف بزنیم.
با لحن جدی گفت:
–خانمم! از هلما و کارا و حرفاش نترس. اون تصمیمش رو گرفته که هر طور شده ما رو از هم جدا کنه. نه به خاطر این که از من عقده داره و می خواد تلافی کنه نه، اون می خواد ما به هم نرسیم که نسلی از ما نمونه. اون نمی خواد ما یه خونواده بشیم.
با دهان باز نگاهش میکردم.
–آخه چرا؟!
نفس عمیقی کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریهاش کرد.
–چون در آینده بچههای ما می شن دشمن اونا. دختر پاک و باحیایی مثل تو معلومه که یه نسل پاکی خواهد داشت.
صورتم را با دست هایم پوشاندم.
–این حرفات بیشتر من رو میترسونه. دست هایم را گرفت و از روی صورتم کنار کشید.
نگاهش را به چشمهایم دوخت، طوری که انگار میخواست تاثیر حرف هایش را چند برابر کند.
–هر وقت ترسیدی به خدا پناه ببر، بعد اشاره به مسجد کرد. به این جا پناه بیار. بهترین پناهگاهه، اونا از این جا میترسن. اصلا واردش نمی شن. شاید بیرون از این جا باشن و مثل سگ هی پارس کنن و بخوان پاچت رو بگیرن ولی داخل این جا که بشی دیگه می رن.
–مگه سگن؟
–آره، سگای نامرئی، وقتی می خوای وارد یه خونه بشی و سگ اون خونه به طرفت حمله کنه کی رو صدا می زنی؟
سرم را کج کردم.
–خب صاحب خونه رو.
–درسته، این جام خواستی بیای صاحب خونه رو صدا بزن، خودش سگا رو دور می کنه، خود خدا سگا رو اون بیرون گذاشته که تو صداش بزنی. نمازت رو که خوندی نرو، حداقل یک ساعت همین جا بشین.
همراه خونواده ت بمونی بهتره.
از شنیدن حرف هایش ماتم برده بود و نگاهم در نگاهش قفل شده بود.
لبخند نازکی زد.
–حرفام یادت می مونه؟
مثل خودش چشمهایم را باز و بسته کردم.
لبخندی روی صورتش پهن شد.
–تلما، هر روز بهم پیام بده، از خودت برام بگو، از کارایی که میکنی، درسته من جوابت رو نمی دم چون نمیخوام زیر قولی که به پدرت دادم بزنم، ولی با دل و جون پیامات رو چند باره میخونم. بعد نفس عمیقی کشید.
–خیلی دلتنگت بودم و پیامات دلتنگ ترم میکرد.
دوباره بغضم گرفت.
دستش را گرفتم و روی گونهام گذاشتم.
–من بدون تو چی کار کنم؟ چطوری روزام رو به شب برسونم؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸