⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت335 خداحافظی کردن ساره خودش داستانی بود، مادربزرگ طوری برایش گریه می‌کرد که
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت336 همان طور که با غصه به نادیا نگاه می‌کردم گفتم: –مامان بزرگ می‌گفت سالای خیلی قبل این جا یه مستاجر زندگی می‌کرده. نادیا به طرفم برگشت. –واقعا؟! این جا که به درد زندگی نمی‌خوره. اصلا آشپزخونه نداره. اشاره‌ای به پله‌ها کردم. –اجاق گازش رو گذاشته بوده سر پله‌ها. –پس اتاق خواب چی؟ شانه‌ای بالا انداختم. –چه می‌دونم؟ نادیا از روی صندلی پایین پرید و پچ پچ کرد. –مامان داره میاد پایین. فوری دستمال را از دستش گرفتم و بالای صندلی پریدم و شروع به پاک کردن شیشه ها کردم و گفتم: –توام خودت رو مشغول کن. نادیا فوری "تی" را برداشت و شروع به کار کرد. مادر از در وارد شد، دوری در اتاق زد و ایستاد و نگاهش را در اتاق چرخاند. –چه خوب شده‌. برای زندگی هم خوبه‌ها! ولی فعلا این جا رو ول کنید بیاید بالا. شب مهمون داریم، بالا هم کلی تمیز کاری لازم داره. با لبخند از صندلی پایین آمدم. –چشم، من خودم همه‌ی کارا رو انجام می‌دم. نادیا دسته‌ی تی را رها کرد. –یعنی شما با اومدن مهمونا مشکلی ندارید؟! مادر به طرف در پا کج کرد. –حالا که هلما رو گرفتن نه، فقط یه شرط دارم که اگر تلما و علی قبول کنن من دیگه مشکلی ندارم. با خنده به طرفش رفتم. –شما با اصل داستان موافق باشید هر شرطی باشه من قبول می کنم. مادر برگشت و نگاهم کرد. –مطمئنی می‌تونی؟ از این حرفش قلبم ریخت. –مگه شرطتون چیه؟! به طرف در راه افتاد. –شب در حضور همه می گم. نگاه سوالی‌ام را به صورت مادر دادم. –آخه دیگه چه شرطی؟! مادر فوری به طرف پله‌ها رفت و جوابم را نداد. نادیا دستم را گرفت. –بیا بریم، فکر نکنم چیز مهمی باشه، نگران نباش. تو برو بالا من آب و دون این مرغ و جوجه‌ها رو بدم میام. کنارش ایستادم. –می مونم با هم بریم. نادیا یک تخم مرغ از کارتن بزرگی که به عنوان خانه به کمک محمد امین برای مرغ ها درست کرده بودند درآورد و رو به من گفت: –ببین بازم تخم گذاشته، بعد لب هایش آویزان شدند. –امروز قرار بود این رو بدمش به ساره. تخم مرغ را از دستش گرفتم. –قسمتش نبوده، می ذارمش تو یخچال، خودت فردا واسه صبحونه بخورش. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸