🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت353 –گریه نکن. نگفتم چون نمی‌خواستم تو این روزا فکرت رو درگیر کنم. ولی بعد حدس زدم که ممکنه بیاد در خونه تون یا بهت زنگ بزنه برای همین زنگ زدم که بهت همه چیز رو بگم ولی تو گوشیت رو جواب ندادی. حدس می زنم چیا بهت گفته. فکر می‌کنم همون حرفایی که این چند روز داره به من می گه رو حالا اومده واسه تو گفته. فقط این وسط جای شکرش باقیه که مامانت نمی‌شناسدش. وگرنه دوباره یه بهونه‌ای براش جور می شد و دوباره عروسی ما عقب میفتاد. اشک هایم را پاک کردم. –من دقیقا نفهمیدم اون چی می خواد. تو فهمیدی؟ سکوت کرد و جوابم را نداد. دوباره پرسیدم: –اون گفت کاری به ازدواج ما نداره فقط می خواد من حرفش رو باور کنم که دیگه دنبال کارای گذشته ش نیست. من نمی‌فهمم حالا باور کردن یا نکردن من چه دردی از اون درمون می‌کنه؟ همه ش می‌گفت کمکش کنم. پوفی کرد. –حتما روش نشده رُک و راست حرفش رو بزنه. –چه حرفی؟ به تو گفته چی می خواد؟ نکنه واسه رضایت؟ آخه می گفت مادرش هر روز میومده مغازه ی تو و محل کار بابا و التماس می کرده. با صدای غمگینی گفت: –آره، میومد. اعصابم رو خرد می‌کرد. منم وقتی فهمیدم کرونا گرفته رفتم و رضایت دادم. هینی کشیدم. –چی؟! رضایت دادی؟! –چی کار می‌کردم؟ پیرزن مثل مادرمه، با اون وضعش هر روز میومد گریه و زاری، دیگه نتونستم طاقت بیارم. دلم از سنگ که نیست. دو روز مغازه نرفتم که دیگه نیاد ولی روز سوم وقتی رفتم، دیدم جلوتر از من اون جاست و می گفت اون دو روز رو از صبح تا شب همون جا منتظرم نشسته بوده. شاید به خاطر همین بدنش ضعیف شده و ویروس رو گرفته و حالش این قدر بَده. –خدا شانس بده، اگه من یکی از کارای هلما رو انجام می‌دادم مادرم دیگه اسمم رو هم نمیاورد. ولی اون این همه خرابکاری پشت خرابکاری کرده بازم مادرش ولش نمی کنه و پشتشه. پوزخندی زد. –شانس رو خدا به تو داده که همچین مادر و خونواده ای داری. برای همین اصلا تو دور و بر این کارا نمی ری که لازم باشه کسی بیاد وساطت کنه. تربیت مادر هلما با مادر تو خیلی فرق می کنه. اون نتونسته هلما رو درست تربیت کنه. یکی از بزرگترین اشتباهاشم همینه که نمی خواد هلما نتیجه‌ی خطاهاش رو ببینه. این رو به خودشم گفتم. –خب چی‌ گفت؟ –همون جوابی که اکثر مادرا می گن. "دلم نمیاد، بچمه" چند ثانیه‌ای بینمان سکوت شد بعد من گفتم: –علی‌آقا. –جوونم. –می گم تو می‌دونی منظور اصلی هلما از این حرفایی که چند دقیقه پیش بهم زد چیه درسته؟ من و من کرد. –تو نفهمیدی؟ –نه. فقط حرفاش نگرانم می کنه. –ولش کن، اون حرف زیاد می زنه، کلا جدیش نگیر. –باشه نمی گیرم. فقط می خوام بفهمم ته حرفاش چی می خواد. آخه من هر چی بهش می گفتم کوتاه میومد و دیگه مثل قبل جواب نمی داد. خیلی خودش رو کوچیک می کرد. اصلا خوش اخلاق شده بود. –حالا چه اصراریه بدونی؟ –بگو دیگه، برم زنگ بزنم از خودش بپرسم؟ نوچی کرد. –بذار بعد از عروسی مون بهت می گم. قلبم به تپش افتاد، با نگرانی پرسیدم: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸