🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت398 هلما حتی نمی‌توانست به راحتی قرص را از جلدش جدا کند و به دست بیمار بدهد. رو به علی گفتم: –علی جان، زودتر برو، نگرانتم. پوفی کرد. –هر جا پاش رو می ذاره با خودش استرس میاره. ماسکم را برداشتم. –این جوری نگو. می‌خواست خم شود و دستم را ببوسد ولی من مانع شدم، از چشم‌های هلما خجالت می‌کشیدم. هنوز علی پایش را از اتاق بیرون نگذاشته بود که هلما به طرفم آمد و چشمکی زد. –شوهرت رو دیدی رنگ و روت باز شده‌ها، خجالت زده نگاهم را پایین دادم. خواستم بگویم. "و تو چقدر خوب نقش بازی می‌کنی." پرسید: –می خوای غذات رو بهت بدم بخوری؟ –ممنون. تو چرا امروز این قدر زود اومدی؟ قاشق را به دستم داد. –اومده بودم این طرفا خونه ببینم دیگه برنگشتم. گفتم حالا که تا این جا اومدم بیام بیمارستان. قاشقی از غذا داخل دهانم گذاشتم. –خونه برای چی؟ –برای اجاره، آخه می خوام خونه‌مو بدم به ساره‌اینا بشینن تا وقتی که بتونن یه جایی رو اجاره کنن. بنده خدا ساره خیلی اون جا اذیت می شه. چشم‌هایم گرد شد. –واقعا؟!! –آره، اون خونه برای من بزرگه، می خوام یه خونه ی چهل متری اجاره کنم. غذا در دهانم مانده بود و با تعجب نگاهش می‌کردم. بیشتر توضیح داد. –بالاخره من ساره رو تشویق کردم که وارد اون کلاسا بشه، فکر می‌کردم زندگیش بهتر می شه، ولی نشد. بهش مدیونم. –ساره قبول کرد؟ –خودش آره، ولی فعلا شوهرش قبول نکرده. من که اون جا رو تخلیه کنم، ساره راضیش می کنه و اونم کوتاه میاد. قاشق بعدی را خوردم. –آخه تو می‌تونی اجاره بدی؟! نفسش را آه مانند بیرون داد. –باید برم دنبال حقوق مامان، البته کار هم باید بکنم. نگاهی به اطراف انداختم. –چرا همین جا کار نمی‌کنی؟ تزریقات بلدی خودش خیلیه. سرش را تکان داد. –کار تو بیمارستان رو دوست ندارم ولی اگه کار دیگه ای گیرم نیاد مجبورم. ظرف غذا را کناری گذاشتم. –با این کارت زندگی ساره رو خیلی عوض می‌کنی، دیگه راحت می تونه بشینه بچه هاش رو بزرگ کنه، نیازی نیست بره سرکار. قاشق را از دستم گرفت و با بغض گفت: –نمی‌دونم با این کارام زندگی چند نفر مثل ساره رو خراب کردم. الان که دارم نگاه می‌کنم می‌بینم دیگران تو شرایط بدتر از من خیلی خوب دارن زندگی شون رو می کنن. من چرا نتونستم؟ آن لحظه دوست داشتم جلوی او از زندگی‌ام ناله کنم نمی‌خواستم از خوبی های علی بگویم برای همین گفتم: –خب شاید می‌خواستی به آرزوهات برسی، الان خود من رو ببین، ظاهر زندگیم شاید خوب باشه ولی راضی نیستم، چون از خیلی از آرزوهام گذشتم. انتظار همچین حرفی را نداشت، جلوتر آمد و گفت: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸