🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت431
بند دلم پاره شد، حتما دوباره اتفاق بدی افتاده. فکرم رفت طرف خانواده ی ساره، در حالی که صدایم می لرزید پرسیدم:
—چی شده ساره؟ بچه هات طوری شدن؟
با همان استرس و عجله تند تند گفت:
—تلما بیاید کمک، تو رو خدا بیاید. به شوهرت بگو بیاد کمک کنه.
نگاهی به علی انداختم که مثل مجسمه ایستاده بود و نگاهم می کرد.
—کجا بیایم؟ چی شده؟!
—خونه ی هلما آتیش گرفته، خودشم سوخته، حالش بده، بیایید ببریمش بیمارستان. کسی نیست که...
با چشم های گرد شده به علی نگاه کردم.
—ای وای؟! به آمبولانس زنگ بزن. به آتش نشانی زنگ زدی؟ تا ما بیایم دیر می شه، کلی راهه.
–آمبولانس نیومده، به خاطر کرونا سرشون شلوغه گفت شاید یه ساعتی طول بکشه. به آتش نشانی هم زنگ زدم، اومدن، تازه آتیش رو خاموش کردن. نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم، شماره خاله ش رو ندارم.
هلما داره درد می کشه، تمام بدنش سوخته.
—یا خدا! خیلی سوخته؟
—آره، زودتر بیاید ببریمش بیمارستان.
مانده بودم چه بگویم برای این که ساره آرام شود گفتم:
—نگران نباش، ما الان میایم.
بعد از قطع کردن تلفن تند تند ماجرا را برای علی تعریف کردم. هاج و واج نگاهم می کرد.
—چرا خونه ش آتیش گرفته؟
همان طور که با عجله کیفم را بر می داشتم گفتم:
—نپرسیدم. حالا مگه مهمه؟ اون الان به کمک ما احتیاج داره. می ریم اون جا میفهمیم دیگه.
پرسید:
—ما بریم؟!
برگشتم طرفش و با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
—اون داره می میره، اون وقت تو داری فکر می کنی بریم یا نه؟ شاید ما زودتر از آمبولانس رسیدیم و تونستیم...
حرفم را برید.
—ما از این جا پاشیم بریم اون جا؟ خب به در و همسایه ای کسی بگه...
ناراحت و هیجان زده بودم. داد زدم.
—حتما گفته نبردن یا نتونسته بگه که به ما زنگ زده دیگه، علی واقعا جون آدما برات مهم نیست؟ پس انسانیتت کجا رفته؟
اخم کرد و بی حرف، با یه حرکت سریع کاپشنش و ریموت را برداشت و راه افتاد.
من زودتر از او از مغازه بیرون آمدم و به طرف ماشین رفتم.
در طول مسیر مدام در مورد آتش سوزی و چیزهای دیگر سوال می کرد و من خیلی از جواب های سوالاتش را نمی دانستم.
سر کوچه که رسیدیم ماشین را متوقف کرد.
—چقدر کوچه شلوغه! یعنی از این همه آدم یکی نرفته ببردش بیمارستان؟ عه آمبولانسم که اومده!
از ماشین پایین پریدم.
—من زودتر می رم ببینم چی شده.
زمین خیس بود و به خاطر سرمای هوا حالت لیزی پیدا کرده بود.
با احتیاط خودم را به آمبولانس رساندم. ساره داخل آمبولانس کنار هلما نشسته و دستش را گرفته بود و آرام اشک می ریخت و دلداری اش می داد.
فوری بالا رفتم.
ساره با دیدنم صدای گریه هایش بیشتر شد.
—بالاخره اومدی تلما؟ تازه الان آمبولانس اومد. داریم می بریمش بیمارستان. توام بیا. من نمی دونم اون جا دست تنها چی کار کنم؟!
سرم را تند تند تکان دادم و نگاهم را به هلما که بی جان روی تخت افتاده بود دادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸