🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت456
توام که نه پدر و مادر داشتی، نه خواهر و برادر! بی کس و کار بودی! واسه همین به هیچ کس هیچی نگفتی.
من نمی دونم تو چرا از وقتی مستقل شدی دیگه ما رو حساب نمی کنی؟!
سرم را پایین انداختم.
رستا عصبانی تر جلو آمد.
—اصلا ما به جهنم، می رفتی با یه دوست و آشنای دیگه مشورت می کردی. حرف چهار نفر دیگه رو هم می شنیدی. بابا طرف یه کرم ضد چروک می خواد بزنه می بره به چهارتا دکتر نشون می ده اون وقت تو...
کلافه گقتم:
—نگفتم چون می دونستم تو از هلما متنفری. از ساره که هم خوشت نمیاد. اون موقع که مامان بزرگ بهش می رسید همه ش می گفتی این کی می خواد بره؟
دندان هایش را روی هم فشار داد.
—چون می دونستم هر آدمی بیاد تو زندگیت تو شبیهش می شی. نه فقط تو، همه همین طورن. یا تو باید شبیه اون می شدی یا اون شبیه تو. البته خداروشکر مامان بزرگ و بقیه اون قدر حواسشون بود که ساره، تقریبا شبیه ما شد.
—خب یه وقتایی هم ممکنه کسی شبیه کسی نشه.
نوچی کرد.
—غیر ممکنه! اگه کسی شبیه اون یکی نشه بینشون فاصله میفته و از هم جدا می شن. چه زن و شوهر باشن چه دو تا دوست، اون رابطه دیگه دوام پیدا نمی کنه.
مثلا اون موقع که همین هلمای گردن شکسته تو زیرزمین زندانی تون کرد رو یادته؟ واسه چی اون جوری شد؟ واسه این که جنابعالی تحت تاثیر ساره به علی آقا نگفتی با ساره داری می ری تو اون خراب شده. ساره هم یه کلام نگفته اول به شوهرت یه خبر بده. چون اصلا تو این فازای اجازه گرفتن و این چیزا نیست. اصلا این چیزا رو ظلم به زن می دونه.
اگه من جای علی آقا بودم می رفتم این هلما رو عقد می کردم تا حال تو جا بیاد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
—اصلا می دونستی تو با این کارت به هلما هم ظلم کردی؟ اگه علی آقا می رفت و باهاش محرم می شد مگه دیگه می شد هلما رو از علی آقا جدا کرد؟ که البته حقم داشت. اصلا خود تو اگه یکی، یه هفته باهات حرف بزنه و بهت محبت کنه می تونی فراموشش کنی؟! آره، می تونی؟
با این جمله ی آخر رستا قلبم ریخت.
لبم را گاز گرفتم و روی مبل نشستم و زمزمه کردم:
—من به علی خیلی اعتماد داشتم.
پوزخندی زد.
—به هلما هم داشتی؟ بعدشم موضوع اصلا اعتماد نیست. بابا، امیرالمومنین (ع) به زنای جوون سلام نمی کرده. بعد اون وقت تو می گی؛ من به شوهرم اعتماد دارم. جمله ی آخر را کمی خم شد و به حالت ادا، با صورت کج و کوله و لب های آویزان گفت.
صورتش آن قدر خنده دار شد که لبخند زدم.
—باشه، حرفای تو قبول! به شرطی که یه بار، با من بیای بریم پیش هلما، اگه دیدیش و دوباره اومدی این حرفا رو تکرار کردی من صد در صد حرفات رو قبول می کنم.
با صدای آیفن هینی کشید.
—وای! چه زود اومد. هر دو به طرف اتاق دویدیم. رستا لباس مرا گرفت و کشید.
—تو کجا می ری؟! نکنه می خوای چادر سر کنی؟!
فاطمه را در گهواره گذاشتم.
—نه ولی برم تو اتاق بهتره.
چادرش را سرش کرد و در حالی که به سمت آیفن می رفت، گفت:
—باشه، پس می گم بیاد اون جا باهات حرف بزنه.
به چند دقیقه نکشید که علی جلوی در اتاق ظاهر شد. در یک دستش همان باکس گل بود و در دست دیگرش یک پاکت.
چهره اش تلفیقی از مهر و عتاب بود.
در اتاق را بست و سعی کرد لبخند بزند.
—سلام بر بانوی فراری! ولی خودمونیما خوب می دویی! توی یه چشم به هم زدن غیب شدی.
جلوتر آمد. اتاق بچه ها شلوغ بود. پایش روی یک عروسک بوقی رفت و صدای بوقش بلند شد.
خم شد و عروسک را برداشت و با لبخند پهنی نگاهش کرد.
—چند وقت دیگه ما هم باید از اینا بخریم.
با تعجب نگاهش کردم.
آن قدر نزدیکم شد که بوی عطرش مشامم را پر کرد. باکس گل را به طرفم گرفت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸