⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم رب الشهدا🌷 به شرط عاشقی پارت بیست و دو نمازشان راخواندند وبعدافطار کردند.علی بسم اللهی گفت و خرمایی دردهانش گڋاشت:قبول همگی باشه. آقامهدی:ممنون.قبول حق...پس فردامیرید؟ _بله ان شاالله +ان شاالله. بعدجمع کردن میز،همه به هال رفتند وکنارهم نشستند.علی گوشی اش را برداشت و برای سمیه تایپ کرد:داری سخت میکنی رفتنو برام سمیه.. صدای گوشی سمیه بلند شد.بعدازچنددقیقه پاسخ داد:سخت هست برای من رفتنت...دوست داشتم حداقل شبای قدروباهم بریم هیئت... _توابنجا عزاداری کن من اونجا.انگار کنارهمیم. +بعداباهم حرفمیزنیم،الان زشته. _باشه... 🌷🌷🌷 کلید راچرخاند ووارد خانه شد.کسی درهال نبود وچراغهاخاموش بودند.ازپله هابالاوبه اتاقش رفت.لباسهایش راعوض کردوروی صندلی نشست.دفترش راباز کردوپایین(امشب بالاخره مامان رضایت داد)نوشت:امشب ۱۶ماه رمضون سال۱۳۹۵بعدازتلاشهای فراوان ودعاونذر ونیاز وچله حضرت زینب (س)طلبید.کارام درست شده و ان شاالله پس فرداعازمم.خدایاشکرت،شکرت،شکرت،شکرت. نفس عمیقی کشیدوسرش رابه صندلی تکیه داد:امام حسین(ع)ممنونم که اجازه دادی تورکابت خدمت کنم.کمکم کن بتونم به دوری از سمیه عادت کنم..زیادی بهش وابسته شدم..کمکم کن همونطوری که خودت از عزیزات گڋشتی،منم بگڋرم وکم نیارم تواین راه.... به قلم🖊️:خادم الرضا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸