دانیال! آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند...... اما تلاش ها بی فایده بود.هیچ سرنخی پیدا نمیشد...نه از دانیال،نه از هانیه... و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت... فقط فنجانی چای بود با خدا... دیگه کلافه شده بودیم.هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم... چه مبارزه ایی؟؟؟دانیال کجای این قصه بود؟؟ مبارزه...مبارزه...مبارزه... کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸