🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت30
به هر دو لبخندی زدم و به طرف مسجد حرکت کردیم.
در دل به گرمی رابطه ی بین این مادر بزرگ و نوه حسرت می خوردم که چقدر باهم دوست و صمیمی بودند چقدر با حرفهایشان حال همدیگر را خوب می کردند.
نزدیک مسجد که رسیدم چادرم را از کیف بیرون آوردم و روسری ام را نزدیک تر کشیدم تا چادر را بپوشم.
با لبخند دوست داشتنی بی بی دلم قرص تر شد ؛ پر چادرم را محکم تر گرفتم و همراه شان به مسجد رفتم.
چند نفری در مسجد بودند که با بی بی و نرگس احوال پرسی گرمی کردند.
بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد و گفت:
- دوست نرگس هستم.
نرگس هم به دوستانش من را معرفی کرد.
برای من جای تعجب بود چقدر زود با من صمیمی شده بودند.
اصلا انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم.
موقع نماز شد ما بین بی بی و نرگس ایستادم.
امام جماعت با صدای ملایم و دلنشین نماز را قرائت می کرد.
آرامشی از جنس نور در این حال و هوا وجود داشت که هر کسی درک نمی کند مگر در این صف های پراز نیایش حضور پیدا کرده باشد.
در دل از خدا خواستم حال خوش امروزم را از من نگیرد بلکه تجدیدش کند .
در دل از خدا برای مغفرت حاج بابا دعا کردم که من را خدایی بزرگ کرده بود من نیز دنبال تلنگری بودم که به دنیای واقعی ام برگردم.
در دل از خدا خواستم محبت اطرافیانم را از من دریغ نکند ومن را جوری در این حس خوب غرق کند که لذت های پوشالی را فراموش کنم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐