🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت43 فردا قرار بود برویم خانه ی بی بی من هرچه دنبال لباس مناسب گشتم پیدا نکردم. ناراحت یه گوشه نشسته بودم که ملوک متوجه کلافگی ام شد و پرسید: - چرا ناراحتی؟چیزی شده؟ - گفتم: - آره نمی دانم فردا برای دعا چه بپوشم. اصلا لباس هام مناسب نیستند! ملوک چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر شده بود با محبت بهم گفت: - عصری برو برای خودت خرید کن هر لباسی که فکر می کنی مناسب هست را بخر ؛ سعی کن نماینده ی برازنده ای برای پدرت باشی. احتمالا بیشتر میهمان های فردا تو را به نام پدرت، حاج آقا علوی میشناسند. خودت می دانی که مردم قدیمی آن محله روی پدرت حساب ویژه ای داشتند. پس در مرتبه ی پدرت لباس بپوش جوری که وقتی در آینه خودت را دیدی لبخند پدرت را هم احساس کنی. اگر کمک هم خواستی روی من حساب کن. شاید برای اولین بار بود که حرف های ملوک را دوست داشتم. حرفهایش شیرین بودند و برای گوش دادن عالی... درست می گفت باید خرید می کردم. منم به احترامش گفتم: - پس عصر برای خرید با من می آیید؟ - حتما عزیزم ؛ عصر کاری ندارم ماهان را به کلاسش برسانم تا موقع تمام شدن درسش برای خرید وقت داریم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸