🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت101
بی بی و ملوک گرم صحبت بودند
نگاهم سمت عموی نرگس افتاد سرش پایین بود و سرگرم گوشی اش...
خواستم بنشینم که بی بی گفت:
- ننشین مادر بهتر است به سید حرفهایت را بگویی
- سید مادر اگر توضیحی خواست برایش کامل بگو تا مطمئن تصمیم بگیرد.
صدای آرامی که به چشم و بفرمایید ختم شد...
چشم برای بی بی بود و احتمالا بفرمایید را به من گفتند.
بلند شد و به طرف قسمت خالی سالن رفت من هم نگاهی به ملوک کردم و با لبخند اجازه ام را داد.
پشت سرشان رفتم خواستیم آن طرف سالن بنشینیم که صدای نرگس بلند شد
- اینجا نه...
سریال الان شروع میشود و من می خواهم با صدای بلند گوش کنم
صدای کلافه ی عمویش را شنیدم که زیر لب لا إله إلا الله می گفت.
- خانم علوی بفرمایید اتاق بنده
پشت سرش وارد اتاق شدم که صدای نرگس می آمد
- حالا شد
زهرا جان موفق باشی.
وارد اتاق شدم.
اتاق تمیز و مرتبی که بسیار ساده چیده شده بود.
چفیه ی و پلاک هایی که از سقف آویزان کرده بود به نظرم جالب آمد
چند عکسی که به دیوار چسبانده بود. توجه ام را کامل جلب کرد.
به طرف عکسها رفتم
- اینجا کجاست؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸