🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت104 - خب یعنی به صحبت ها و تذکرات من عمل کنید. - یعنی هرچیزی شما گفتید من بگویم چشم!؟ - نه خانم من کی گفتم هرچیزی من گفتم؟ اگر تذکری دادم شما لطفا عمل کنید چون شما امانت هستید. - خب پس چون قرار هست شما امانتدار خوبی باشید من باید هرچه گفتید قبول کنم. - تمام حرف ها و کارهای من برای آسایش خودتان است که در کمال امنیت به سفرتان برسید. کلی عرق کرده بود... احتمالا گردن دردهم گرفته بود... من مانده ام تو این سفر قرار هست چقدر عذاب بکشد. اصلا اگر اینقدر صحبت با یک خانم برای او سخت هست چه طور حاضر شد همسفر من شود... سکوت من را که دید گفت: - ان شاالله که قبول هست؟ - بله دیگر چاره ای نداریم من همسفر اجباری شما شدم پس باید شما من را تحمل کنید و من هم دختر حرف گوش کنی باشم. بلند شدم که همراه من بلند شد به طرف سالن رفتیم نزدیک در بودم که صدایش از پشت سرم آمد. - خانم علوی هیچ اجباری در کارنیست و من قرار نیست شما را تحمل کنم. ان شاالله خیر است و ما همسفر خوبی هستیم. خواستم برگردم تا احتمالا سرخ و سفید شدنش را ببینم ولی حیای وجودم  و لبخندی که روی لبم داشتم مانع شد. داخل سالن که شدیم نگاه هر سه روی ما بود. جوری خجالت کشیدم انگار خواستگاری واقعی بود و من قرار  هست برای یک عمر عروس این خانه باشم. سرم را پایین انداختم تا خجالت ام کمتر شود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸