🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت130
با آرامش بلند شدم...
موهای خرمایی ام را بافتم به پشت سرم انداختم...
شال ام را پوشیدم که اگر به یکباره آمد حجاب داشته باشم.
در را باز کردم بدون اینکه به جایی نگاه کنم رفتم سمت آشپزخانه که در کمال تعجب دیدم سینی غذا آماده روی میز است.
صدای همیشه آرام و دلنشینش از پشت سرم آمد
- پس خواب نبودی؟..
چرخیدم که آقاسید را دیدم نشسته بود روی کاناپه و سر را پایین انداخته بود.
آرام سلامی گفتم
در جوابم گفت:
- سلام دختر حاج آقاغذا را گرم کردم.
بهتر بود توضیحی می دادم تا کمی بار سنگینی رفتارش کم شود.
- من می خواستم بگم...
وسط حرفم آمد و گفت:
- حجاب دارید؟
- چادر ندارم ولی حجاب دارم.
حالا کمی سرش را بالا تر آورد و آرام به طرفم چرخید و گفت:
بهتره است اول غذا را بخورید تا سرد نشده بعد صحبت می کنیم.
ناچار قبول کردم.
من روی صندلی آشپزخانه نشستم و شروع کردم به غذا خوردن و آقاسید هم کتابی که به دست داشت را باز کرد و شروع کرد به خواندن.
من که تمام حواسم به آقاسید بود و نمی فهمیدم چه می خورم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐