🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی💗
قسمت71
محسن
_از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم!
ابروهام ودادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم میزدم تا یک دست بشه گفتم:
_بهتر اصلا کی خواست بهت بده!؟
محمدهم دست به کمر به من نگاه می کرد- بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره!
عصبی گفتم :
_مامان میشه بیاین این دوقلوهاتونو بیرون کنین من تمرکز داشته باشم؟!
هردوتاشون قهقه زدن..
محسن
_حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها!
با حرص پام وروی زمین کوبیدم و داد زدم
_مــــــــــامـــــان
مامان با خنده وارد آشپزخونه شد
- چیه؟ باز چه خبره؟
چشم غره ای به محمد و محسن رفتم
_ نمیزارن کیکم و درست کنم!!
محمد یک صندلی ازپشت میز بیرون کشیدونشست
- ما به تو چیکار داریم...تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت ودرست کن
محسن هم حرفش و تایید کرد
-واالا
روکرد به محمدوادامه داد
-ولی میگم محمد بیا یه زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته ....
دل نگرانم برای امیر علی!
مامان ریز ریز خندیدو من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه
امشب سوم فروردین بودو تولد امیرعلی....
همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی ...
داشتم
برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش
کنم...
عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوستهای عمو احمد
قول تعمییر ماشنش رو داده!
مایع کیکم آماده بود..
ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش ...
قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود ...
نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیمو پاک کردم...
دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه!
گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک میزد دفعه سوم بود زنگ میزد
_سلام بفرمایید؟!
-علیک ...چه عصبانی؟! کیکت و پختی؟
- اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر!
-حالا چه شکلی هست؟
-کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟!
-منظورم اینه که شکل قلبه ساده است...یا قلب تیر خورده؟!
-خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده
بلند بلند خندید
- از بس بی سلیقه ای!
-همون تو که ته سلیقه ای بسه!
عطیه
–راستی چی خریدی برای داداشم!؟
-از اسرار مگوعه فضول خانوم...
- خب حاالا کادو من مطمئنن از تو بهتره!
-آها اونوقت شما چی خریدی؟
صداش و مسخره کرد
-یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست...چشمت درآد!
خندیدم که حرصی گفت:
_االان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش وتبریک گفتم...
سوپریز کردنت که رفت روی هوا ...
اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوعه!!
-خب خب ...لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها!
بدجنس گفت:
_قول نمی دم سعی میکنم!
-مواظب باش سعیت نتیجه بده!
عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از توشیشه فر نگاهش کردم که داشت پف میکرد
-الو مردی اون ور خط؟!
_خیلی بی ادبی عطیه ...نخیر بفرمایید!
-هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟
خندیدم
–آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست
-بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت
روحیه میدم کیک آشغالی نپزی!
-نخواستم روحیه بدی برو سر درست!
-لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای!
خندیدم
_توغلط بکنی بای بای عطی جون!
باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم!
بابا کمکم کردو کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸