⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
_من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش. خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئ
مریم خانم با او مهربان بود. اما ته دلش دوست نداشت او انجا بماند. حورا پس ازیه هفته آرام شده بود. او مشغول مدرسه و بازی های کودکانه بود. داشت زندگی اش روی روال می افتاد که مریم خانم سخت گیری هایش را شروع کرد. هر وقت هم که اعتراضی از طرف حورا می دید با کنایه می گفت: باید به حرف ما گوش کنی الان دیگه ما پدر و مادرتیم. حورا روی گلایه کردن پیش دایی اش را هم نداشت بنابراین صبر می کرد. مونا مشق هایش را می داد تا او بنویسد و خودش بازی می کرد. اما مهرزاد.. همیشه هوادار و طرفدارش بود. یک روز مریم خانم، شوهرش را کنار کشید و گفت: رضا ببین تو یک کارمند ساده ای و از پس چهارتا بچه بر نمیای. _ خب؟! _ یکم از اون پولی که شوهرخواهرت داده رو خرج کن بعد از خودمون واسه حورا میزاریم. _ نه اصلا حرفشو نزن اون پول امانته ممکنه علی دو سه هفته دیگه برگرده. _ اوووو حالا کو تا بیاد. ببین الان مهرزاد دوچرخه می خواد منم دیروز یک سرویس طلا خوشگل دیدم انقدر قشنگ بود که خدا میدونه. _ مریم. من محاله به اون پول دست بزنم. _ اه خشکی مقدسی درنیار رضا خب چی میشه یکمشو خرج کنی؟ باباشم که اومد میگی واسه حورا خرج کردیم. _ دروغ بگم؟؟؟ _ ایش نیست همیشه راست میگی؟! خب اینم روش.بالاخره مریم، شوهرش را وسوسه کرد و کمی از آن پول خرج خودش و بچه هایش کرد. هر وقت حورا چیزی از زن دایی اش می خواست میگفت پول ندارم اما.."ای کاش از کودکی بجای آن همه لالایی های بی سر و ته یک نفر در گوشمان همچین جملاتی را زمزمه میکرد "هوای دختر ها را داشته باشید ..." "دختر ها زود میشکنند ..." "احساساتِشان را جدی بگیرید" خب باور کنید تمام مشکلات رابطه های مشترک‌این روز هایمان هم برای ندانم کاریی هاییست که حول محور همین جملات اتفاق می افتد تقصیر خودمان هم نیست کسی نبوده که برایمان مَشق کند این جملات را ... اصلا کداممان میدانستیم دختر ها با یک جمله دردناک شاید ده ها سال بعد هم اشک بریزند یا کداممان میفهمیدیم با یک نگاه ساده شاید دختری دلش بلرزد و عاشق شود من را میگویید ؛ نمیدانستم خلاصه حرفم این است کاش از روز اول که کودک بودیم یک نفر این جملات را برایمان بلند بلند میخواند "هوای دختر ها را داشته باشید" "دختر ها زود میشکنند .." "احساساتشان را جدی بگیرید " " حرم شلوغ بود و حورا دیر رسید. موقعی که بالای سر عروس و داماد رسید آن دو دیگر به هم محرم بودند. اشک صورتش را گرفت و از ته دل برایشان دعا کرد. ناگهان چشمش به مهرزاد و امیر مهدی افتاد که هر دو خیره به او بودند. کاش نمی آمد اما هدی حتما این گونه ناراحت می شد. هدی بلند شد تا با همه روبوسی کند . حورا را که دید دوید طرفش و محکم بغلش کرد. _ وای حورا جونم خوب شد اومدی. _ سلام عزیزم خوشبخت بشی آبجی. همیشه آرزوم دیدن خوشبختیت بود. امیر رضا پسر خوبیه تو هم که ماهی ماه. ان شالله به پای هم پیر بشین. خلاصه هدی با همه رو بوسی کرد و انگشتر حلقه را به دستش کرد.  صلواتی فرستاده شد و لبخند به لب عروس و داماد نشست. حورا می خواست به زیارت  و بعدش هم به محل کارش برود بنابراین از هدی و امیر رضا عذرخواهی کرد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. وقتی حورا رفت، مهرزاد دنبالش افتاد و امیر مهدی زیر لب گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود حورا. هنوز هم تحت تاثیر استخاره بود و به کل حورا را فراموش کرده بود تا اینکه او را در حرم دید. با آن لباسش انگار عروس بود. کاش می شد جلو برود، حرفی بزند، کاری کند... اما تاسف که نمی توانست. مهرزاد و حورا با هم به خانه رسیدند اما مهرزاد دیرتر داخل رفت تا حورا نفهمد که دنبال او بوده. همان شب حورا بایه تصمیم قطعی در اتاق دایی رضایش را زد. – بفرمایید. حورا سرش را داخل برد و گفت: سلام. _ سلام دایی جان بیا تو. حورا داخل شد و در رابست. همانطور ایستاده عزمش را جزم کرد و تمام تلاشش را کرد که حرفش را بزند. بدون من من و رودروایسی. _ ببخشید من اومدم اینجا یک سری حرفایی بزنم که شاید به مذاقتون خوش نیاد. _ چیشده حورا جان؟ بشین. _ نه ممنون راحتم. من میدونم که شما پولی رو که پدرم برام گذاشته بود تا خرج من و خواسته هام بشه رو خرج خودتون و سفراتون کردین. الانم مبلغش برام مهم نیست فقط دروغا و تهمتایی برام مهمه که تو این سال ها عذابم میداد. نه علتشو میخوام بدونم نه گله ای دارم. فقط... فقط ازتون یک خواهش دارم که تا آخر این هفته یک خونه کوچیک برای من پیدا کنین خودم اجارشو سر ماه می دم. من میخوام از این خونه برم و به هیچ وجه حاضر به موندن اینجا نیستم. پس ازتون میخوام خونه برام پیدا کنین تا آخر همین هفته مگرنه... من دیگه پامو اینجا نمی زارم.