🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نوزدهم
مائده با سر و صدا و هیجان برای مادرش از خرید ها میگفت و مرصاد هنوز در افکاری که غیرت مردانه اش را فریاد میزد غوطه ور بود . همین که صدای اف اف بلند شد ، انگار از قفس آزاد شده باشد بسمتش پرواز کرد و در را برای پدرش باز کرد ، حرف های زیادی داشت و فقط میتوانست به او بگوید .
در آپارتمان را باز کرد و پدرش را در آغوش گرفت : سلام بابا ، خسته نباشی .
ـ سلام مرد خونه ، چطوری ؟
ـ خوبم بابا جان ، میدونم خسته ای ولی کار دارم باهات یه وقت واسه من بذار .
ـ باشه بابا ، بذار من اول برم به فرمانده ادای احترام کنم ، چشم .
ـ ممنون بابا .
صدای انیس خانم از اتاق آمد که خطاب به مرصاد گفت : مرصاد در باز کردی ؟ کی بود ؟
ـ سلام بر انیس بانو ، چه حال ؟ چه احوال خانوم ؟
ـ اِ مصطفی تویی ، سلام حاجی جان . صفا آوردی یه سر به فقیر فقرا زدی !
ـ تیکه می اندازی خانومی ، دیگه باید پرونده ام تکمیل بشه .
ـ من که میدونم میری اونجا برای کمک به نیروهای اونجا ولی حقوق دو جا هم میگیری ؟!
حاج مصطفی با طرز خنده داری انگشت به دهان گرفت و گفت : انیس جان مگه من جن و پریم که در عین واحد دو جا کار کنم ، دو بار حقوق بگیرم ؟
ـ باشه حالا نمیخواد نمایش اجرا کنی شما همه جوره عزیزی .
ـ میدونم ، میدونم ...
بچه ها به این بحث پدر و مادرشان خندیدن و در دل ذوق زده از عشقی که بعد از چندین سال هر روز زنده تر میشد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀