📖رمان نسل‌ سوخته 🔍 💠دست های کثیف سرکلاس نشسته بودیم که یهو...بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد... -دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن... و هلش داد... حواس بچه ها رفت سمت اونها...احسان زیر چشمی بهشون نگاه کرد...معلوم بود بغض گلوش رو گرفته...😓 یهو حالتش جدی شد.... -کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟!... و پیمان بی پروا گفت.... -تو پدرت آشغالیه...صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه...بعد هم میاد توی خونتون...مادرم گفته....هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه...😧 احسان گریش گرفت...😪حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت... -پدر من آشغالی نیست...خیلیم تمییزه... هنوز بچه ها توی شوک بودن...که اونها با هم گلاویز شدن...رفتم سمتشون و از پشت یقه ی پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب...احسان دوباره حمله کرد سمتش...رفتم وسط شون... پشتم رو کردم به احسان...و پیمان رو هل دادم عقب تر...خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم... -کثیف و آشغالی...کلماتی بود که از دهن تو دراومد...مشکل داری برو بشین جای من...من جام رو باهات عوض میکنم... بی معطلی رفتم سمت میز خودم... همه میدونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم...شوک برخورد من هم...به شوک حرف های پیمان اضافه شد.... بی توجه به همشون...خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان... احسان قدش از من کوتاه تر بود...پشتم رو کردم به پیمان... -تو بشین سر میز من بشینم...پشت سری ها تخته رو نمی بینن... پیمان که تازه به خودش اومده بود...یهو از پشت سر،یقه ام رو کشید... -لازم نکرده تو بشینی اینجا...😠 .... نویسنده رمان : 🌸شہید سید طاها ایمانے🌸 💎ڪپـے بہ شـرط دعا براے شہـادٺم💎 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ