#به_وقت_رمان
📖رمان نسل سوخته 🔍
#قسمت_یازدهم
💠دست های کثیف
سرکلاس نشسته بودیم که یهو...بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد...
-دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن...
و هلش داد...
حواس بچه ها رفت سمت اونها...احسان زیر چشمی بهشون نگاه کرد...معلوم بود بغض گلوش رو گرفته...😓
یهو حالتش جدی شد....
-کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟!...
و پیمان بی پروا گفت....
-تو پدرت آشغالیه...صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه...بعد هم میاد توی خونتون...مادرم گفته....هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه...😧
احسان گریش گرفت...😪حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت...
-پدر من آشغالی نیست...خیلیم تمییزه...
هنوز بچه ها توی شوک بودن...که اونها با هم گلاویز شدن...رفتم سمتشون و از پشت یقه ی پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب...احسان دوباره حمله کرد سمتش...رفتم وسط شون...
پشتم رو کردم به احسان...و پیمان رو هل دادم عقب تر...خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم...
-کثیف و آشغالی...کلماتی بود که از دهن تو دراومد...مشکل داری برو بشین جای من...من جام رو باهات عوض میکنم...
بی معطلی رفتم سمت میز خودم...
همه میدونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم...شوک برخورد من هم...به شوک حرف های پیمان اضافه شد....
بی توجه به همشون...خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان...
احسان قدش از من کوتاه تر بود...پشتم رو کردم به پیمان...
-تو بشین سر میز من بشینم...پشت سری ها تخته رو نمی بینن...
پیمان که تازه به خودش اومده بود...یهو از پشت سر،یقه ام رو کشید...
-لازم نکرده تو بشینی اینجا...😠
#ادامهدارد....
نویسنده رمان : 🌸شہید سید طاها ایمانے🌸
💎ڪپـے بہ شـرط دعا براے شہـادٺم💎
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀
#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀
@masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ