🥀رمان نسل سوخته🥀 انتظار💝 توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ... - خسته شدی؟ ...☺️ سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ...🙃 - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...😑 - مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ 😍... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...😶 چند لحظه ایستاد ... - چه سوال های سختی می پرسی مادر ...😅 نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ...😆 بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه🤷‍♀ ...این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده "و لم یولد " خدا بود❤️ ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...😇 - خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...😍😊 ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... - چی شد ایستادی؟ ...😉 و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...🏃 هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...🙁 هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...🤦‍♂ نویسنده : 🌛شہید سید طاها ایمانے🌜 🌷ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا🌷 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ