❣رمان نسل سوخته❣ با من سخن بگو🗣 اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم 🤷‍♂... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست🙅‍♂ ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟🧐 ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ..☹️ و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم😚 ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ..🎤 - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه👀 ... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده☺️ ... اما قلب انسان جایگاه خداست❤️ ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ...📜 قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست😍... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه🕯 ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ...👹 خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم🏵 ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...از شوک و ناگهانی بودن این حالت😳 ... ناخودآگاه پاهام خشک شد 😶... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ..😢 این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ...😤 اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در😊 ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ... 😐 اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ... نویسنده : 🌷شہید سید طاها ایمانے🌷 💝ڪپے بہ شرط دعا براے ظہور مولا💝 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ