📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃رفتم دانشگاه سراغش... هیچ جا نبود... بالاخده یکی ازش خبر داشت... گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه نگهش دارن... رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می‌رفتم... مرگ یا غرور؟... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر ؛ از مرگ بدتر بود... اما غرورم خورد شده بود... پسرهایی که جرأت نگاه کردن بهم رو هم نداشتند حالا مسخره‌ام می کردن و تیکه می‌انداختن... عین همیشه لباس پوشیدم... بلوز و شلوار... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان... در رو باز کردم... و بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم: باهات ازدواج می‌کنم... خیلی تعجب کرده بود...ولی ساکت گوش می‌کرد... منم ادامه دادم... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم... تو می‌خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی... من می‌خوام غرورم برگرده... اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین... ناراحتی رو به وضوح می‌شد تو چهره‌اش دید...برام مهم نبود... تمام شرط‌هات هم قبول... لباس پوشیده می‌پوشم... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی‌خورم... با هیچ مردی حتی دست نمیدم... فقط یه شرط دارم... بعد از تموم شدن درست این منم که باهات بهم میزنم... تو هم که قصد موندن نداری... بهم که زدم برو... سرش پایین بود... نمی‌دونم چه مدت سکوت کرد... همون‌طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی‌کشید... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می‌کنم . شما هم جلوی همه بزن تو گوشم... برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت... اما فایده‌ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن‌به‌دهن چرخیده بود... چند روز پیش ؛ اون‌طوری ردم کرده بود حالا این‌طوری فایده نداشت... ...... ✍ نویسنده 🌷 🖇 🌷