📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃اون که خبر نداشت،من این همه راه رو دنبالش اومده بودم... رفتم حرم و توسل کردم... چهل روز، روزه گرفتم... هر چند دلم چیز دیگه ای می‌گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن... خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن... اما مشکل من هنوز سر جاش بود... یک سال دیگه هم همین‌طور گذشت... اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن... بین شمال و جنوب... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب‌نشینی نکردم... جنوب بوی باروت می‌داد... با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب... از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم... هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اسارتش زیاد حرف نمی‌زد که ناراحت نشم... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود‌... رزمنده‌ها،زندگی شون،شوخی ها،سختی ها،خلوص و...تمام راه از ذوق خوابم نمیبرد....حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد...وقتی رسیدیم....خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود...برای من خارجی تازه مسلمان،ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت....علی الخصوص طلائیه...سه راه شهادت...از جمع جدا شدم و رفتم یه گوشه...اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس میکردم فقط یه پرده نازک بین ماست...همون جا کنار ما بودن....اشک میریختم و باهاشون صحبت میکردم...از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن... فردا اخرین روز بود... می رفتیم شلمچه...دلم گرفته بود...کاش می شد منو همون جا میذاشتن و بر می گشتن...تمام شب رو گریه کردم...راهی شلمچه شدیم...بر عکس دفعات قبل،قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم...ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم...چادرم رو انداخته بودم روی صورتم... با شهدا حرف میزدم و گریه میکردم توی همون حال خرابم خوابم برد...بین خواب و بیداری...یه صدا توی گوشم پیچید...چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟...ما دعوتتون کردیم...پاشو...نذرت قبول... ...... ✍ نویسنده 🌷 🖇 🌷