#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃چشم هام رو باز کردم...هنوز صدا توی گوشم می پیچید...اتوبوس ایستاد...در اتوبوس باز شد...راوی یکی یکی از پله ها پایین میومد...زمان متوقف شده بود...خودش بود...امیر حسین من...اشک مثل سیلاب از چشمام میومد...اتوبوس راه افتاد...من رو ندیده بود...بسم الله الرحمن الرحیم...به من گفتن...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاش میکردم...هنوز همون امیر حسین سر به زیر من بود....بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه...
اوتوبوس توی شلمچه ایستاد...خواهرها ازادید برید هر طرف رو نگاه کنید...یه ساعت دیگه زیر اون علم...از اوتوبوس رفت بیرون...منم با فاصله دنبالش...هنوز باورم نمیشد...
صداش کردم....
_نابغه شاگرد اول اینجا چیکار میکنی؟...برگشت سمت من...با گریه گفتم:کجایی امیرحسین...جاخورده بود....ناباوری توی چشم هاش موج میزد...گریه اش گرفته بود...نفسش در نمی اومد....
_همه جارو دنبالت گشتم...همه جارو...برگشتم دنبالت...گفتم به هر قیمتی رضایتت رو میگیرم که بیای...هیچ جا نبودی....
اشک میریخت این جملات رو تکرار میکرد...
اون روز...غروب شلمچه....ما هر دو مهمان شهدا بودیم...دعوت شده بودیم...دعوت مون کرده بودن...
پایان*
#ادامهدارد......
✍ نویسنده
#شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇
#ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷