✍کم توقع بود. اگر چیزی هم برایش نمی خریدیم، حرفی نمی‌زد. نوروز آن سال رسیده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فرورین، قرار شد برویم (دید و بازدید). تاخانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد، نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش، دمپایی پاش بود.   گفتم: مادر، کفشات کو؟! گفت: بچه‌ی سرایدار مدرسه‌مون، کفش نداشت، زمستان را با دمپایی سر کرده بود. اون موقع علی دوازده سال بیشتر نداشت. 🔺شهید علی چیت سازیان 🔅خاطره ای به روایت مادرش