ابیات 3367 الی 3408 3367) یک مؤذن داشت بس آوازِ بَد / در میانِ کافرستان بانگ زد 3368) چند گفتندش : مگو بانگِ نماز / که شود جنگ و عداوت ها دراز 3369) او ستیزه کرد و بس بی احتراز / گفت در کافرسِتان بانگِ نماز 3370) خلق ، خایف شد ز فتنۀ عامّه ای / خود بیامد کافری با جامه ای 3371) شمع و حلوا با چنان جامۀ لطیف / هدیه آورد و بیامد چون اَلیف 3372) پُرس پُرسان کین مؤذن کو ؟ کجاست ؟ / که صلا و بانگِ او راحت فزاست 3373) هین چه راحت بود زآن آوازِ زشت ؟ / گفت کآوازش فتاد اندر کِنِشت 3374) دختری دارم لطیف و بس سنی / آرزو می بود او را مؤمنی 3375) هیچ این سودا نمی رفت از سرش / پندها می داد چندین کافرش 3376) در دلِ او مِهرِ ایمان رُسته بود / همچو مِجمَر بود این غم ، من چو عود 3377) در عذاب و درد و اِشکنجه بُدم / که بجنبد سلسلۀ او دَم به دَم 3378) هیچ چاره می ندانستم در آن / تا فرو خواند این مُؤذِّن آن اذان 3379) گفت دختر : چیست این مکروه بانگ ؟ / که بگوشم آمد این دو چاردانگ 3380) من همۀ عمر این چنین آوازِ زشت / هیچ نشنیدم درین دَیر و کِنِشت 3381) خواهرش گفتش که این بانگِ اذان / هست اِعلام و شِعارِ مؤمنان 3382) باورش نآمد ، بپرسید از دگر / آن دگر هم گفت : آری ای پدر 3383) چون یقین گشتش ، رُخِ او زرد شد / از مسلمانی دلِ او سرد شد 3384) باز رَستم من ز تشویش و عذاب / دوش خوش خُفتم در آن بی خوف خواب 3385) راحتم این بود از آوازِ او / هدیه آوردم به شُکر ، آن مرد کو ؟ 3386) چون بدیدش ، گفت این هدیه پذیر / که مرا گشتی مُجیر و دستگیر 3387) آنچه کردی با من از احسان و بِرّ / بندۀ تو گشته ام من مُستمِر 3388) گر به مال و مِلک و ثروت فردمی / من دهانت را پُر از زَر کردمی