🌹🌹🌹☘️🌹🌹🌹 یک نفر تعریف می کرد یادم میاد، ﮐﻮﭼﮏ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾک ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ آمد خونهٔ ما. ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ براش آجیل آورد و ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﺁﺟﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺩﺍﺭ. ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ. ﭘﺪﺭﻡ خیلی ﺍﺻﺮﺍﺭ کرد اما اﻭ برنداشت. ﺗﺎ ﺍﯾﻨ ﮑﻪ ﭘﺪﺭﻡ، ﺧﻮﺩﺵ ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﺁﺟﯿﻞ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮ جیبش. ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻌﺎﺭفی ﻧﺒﻮﺩﯼ! ﭼﺮﺍ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﻧﺪﺍﺷﺘﯽ؟ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: 👈 گفت: ﺁﺧﻪ ﻣﺸﺘﻬﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ از مشت منه!! ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺩﺭ این آﺧﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎی ﺳﺎﻝ، ﺍﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﮐﻪ‌ ﻣﺸﺖ ﻣﻦ ﮐﻮﭼﮑﻪ، ﻇﺮﻑ ﻋﻘﻠﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﺪﻭﺩﻩ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻓﻬﻤﻢ ﮐﻮﺗﺎهه... ﭘﺲ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻭ ﮐﺮﻣﺖ ﺍﺯﺕ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺮ ﻭ برکت و اون چیزی که ﺻﻼﺣﻤﻮﻧﻪ ﻭ عقل مون ﺑﻬﺶ ﻗﺪ نمیده، ﺯﻧﺪﮔﯽ همهٔ ما و همهٔ بندگانت، ﺭﺍ ﭘﺮ از برکت کن. آمین با رب العالمین 🤲🤲🤲 @masjedian