حقیقتا با شنیدن بابا رضای۲
عمیقا دلم خواست برگردم به بچگی..
به همون زمانی که با دل پاک و بی گناهم می رفتم حرم،
با مهر ها خونه سازی میکردم،
روی سنگ های سرد رواقها و صحنها سُرسُره بازی میکردم،
اونجایی که از شلوغی بدم
میومد و روی شونه های بابام
میشستم و از بالا نگات میکردم و
تمام تلاشمو میکردم خودم رو
به ضریحت برسونم..
با دستای کوچیکم هدیه ی تولد
برات کبوتر آوردم و
رهاش کردم توی آغوشت...
همون جایی که با تمام وجودم
با زبون بچگی میگفتم:
قدرتو میدونم بابا رضا جونم...!
و تو امن ترین برای من بودی،
درست مثل حالا:)
#چهارشنبههایامامرضایی💛