رنج_مقدس قسمت_چهل_و_هفتم مسعود رو می کند سمت من و می گويد: - ليلا... نفسش را با صدا بيرون می دهد، حس می کنم در محاصره برادرهايم افتاده ام و راه نجاتی ندارم. با تشر می گويم: - مسعود جان! بد هم نيست امروز تکليف اين غم و غصه مشخص بشه. اين قدر هم شماها اذيت نباشيد که با من خودخواه و خودشيفته خودخور خرفت خر، با طعنه حرف بزنيد. سعيد ناراحت به مسعود می گويد: - ديگه حرف نزن. مسعود محزون شده، نگاهم می کند. سعی می کنم بغض نکنم. رو می کنم به علی: - چه کار کنم فکر و ذکرت از من خالی می شه و راحت می شی. فقط يه غصه داری اون هم منم. هر کاری بگی می کنم. علی با اخم چنان به سمتم برمی گردد که سعيد با دستپاچگی علی را صدا می کند. جمع ساکت است و سعيد نمی گذارد که آن ها حرفی بزنند و خودش می گويد: - ليلی! اينکه حرف های مسعود رو به خودت گرفتی اشتباه محضه. حرف امروز ما يه چيز ديگه ايه. ما قبول داريم که سال ها دور کردن تو از محيط خونه و جمع ما و زندگی با مادربزرگ سخت بوده. ولی تو چرا خوبی هايی رو که داشته نمی بينی؟ نکات مثبتی که فقط نصيب تو شده و نه کس ديگه ای. يک سختی بوده، قبول. اما بقيه ش که خير بوده چی؟ واِلا همه انسان ها دچار خودخواهی هستن. من هم هستم. وقتی می گم می خوام بخوابم همه ساکت باشيد، يا اين غذا رو نمی خوام فلان غذا رو درست کنيد. خود اين مسعود هم گيرشه. وقتی اين قدر خودخواهه که می گه من می خوام برم خارج برای درس خوندن و زندگی، چون اونجا پيشرفت و امکانات و کوفت و زهرمار دارند که ايران نداره. عين خودخواهيه. چون اگه خودخواه نيست که آسايش خودش مهم باشه، بايد بمونه يا بره و برگرده به کشور و مردمش خدمت کنه؛ نه اينکه استعدادشو خرج ديگران کنه که چی؟ که تحويل می گيرند و آسايشم فراهمه. اين خودشيفتگی که خودمحوری و خرفتی و عين خريّته. گندم کشورت رو بخوری و سرمايه بشی برای دشمنات! مسعود براق می شود به صورت سعيد و می گويد: - حرفت رو زدی ديگه. سعيد محکم می گويد: - نه با تو هنوز همه حرفم رو نزدم. تز مطرح می کنی اين قدر مرد باش که اول روی خودت پياده کنی و بعداً مردم رو با تيغت راهراه کنی. مسعود چشم و ابرويش را درهم می کشد و سری تکان می دهد و سعيد هم ناراحت تر نگاهش را از صورت مسعود برمی دارد. علی و من با تعجب سرمان را بالا می آوريم. هر دو سکوت می کنند. حالا تازه متوجه می شوم چندباری که دعوايشان شده سر اين مسئله بوده. مسعود با قيافه حق به جانبی می گويد: - حالا که هنوز نرفتم. دارم کاراشو ميکنم. با صدايی که از ته چاه هم در نمی آيد می پرسم: - کارای چی؟ - هيچی بابا! پذيرش دانشگاه رو ديگه! علی يقه مسعود را می گيرد و چنان به ديوار می کوبدش که صدای ناله مسعود بلند می شود. سرعت علی قدرت عکس العمل را از سعيد و من گرفته است. يقه مسعود هنوز در مشت های علی است. تمام بدنم می لرزد. علی دست بلند می کند و تا بخواهم مقابل چشمانم را بگيرم سيلی رفت و برگشت به صورت مسعود نشسته است. يقه مسعود را رها می کند و با همان لباس ورزشی از خانه بيرون می زند. مسعود تا به حال سيلی نخورده بود. سعيد تا به حال سيلی خوردن مسعود را نديده بود و من علی را باور نداشتم. بلند می شوم. مسعود هنوز به ديوار تکيه داده و چشمانش را بسته است. مقابلش می ايستم و دستان لرزانم را دو طرف صورتش می گذارم. جای دستان علی بالای ريش های اصلاح شده مسعود مانده است. با شستم آرام نوازشش می کنم. لبخندی صورت مسعود را می پوشاند. پيشانی ام را می بوسد و چشمانش را می چرخاند پي سعيد. لب مبل نشسته و سرش را گرفته است. مسعود دست سعيد را می گيرد و بلندش می کند. با هم می روند سمت اتاقشان. به ديوار تکيه می زنم و همان جا می نشينم. کسی در ذهنم مدام زمزمه می کند که «خانه پدر می خواهد». علی کجا رفت؟ داستان هرشب بجز جمعه ها درکانال👇 ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA