شماره ی نگار را پیدا میکند و با بسم اللهی آن را میگیرد.نگار اما باورش را سخت میپندارد.که این امیرحیدر باشد که پشت خط است. با لبخند و دستانی لرزان تماس را برقرار میکند و گلوی خشکش را با آب دهانش تر میکند:سلام...بفرمایید. امیرحیدر دل قرص و محکم میگوید: سلام دختر دایی خوبید؟ قند توی دل نگار آب میشود.واقعا خودش بود! امیرحیدر بود... _خوبم پسر عمه... کاری داشتید؟ امیرحیدر جدی میگوید: زنگ زدم حرف بزنیم... یه چیزایی رو روشن کنیم برای همه دیگه و به یه چیزایی خاتمه بدیم! اینبار آن همه حس خوب جایش را داد به نگرانی.... مطمئنا یک گفتگوی احساسی نمیتوانست چنین ادبیاتی داشته باشد.!!! امیرحیدر نفس عمیقی میکشد و میگوید: مطمئناً حدس زدید که برای چی زنگ زدم!؟ حدسش را که زده بود تقریبا مطمئن بود. اما راه کج کرد سمت کوچه ی عمر چپ و گفت:نه... چی باعث شده؟ امیرحیدر کالفه میگوید: خیلی خوب... میخوام امشب بهم بگید نظرتون در مورد من و این ربطی که بینمونه و زمزمه های بزرگترا چیه؟ این قضیه ازدواج چقدر برای شما جدیه؟ شمارگان تپش قلب نگار رفت روی هزار ... به سختی آب دهانش را قورت داد گفت: خب چی بگم؟... _همه چیو بگید...هرچی که این میون به من و خودتون و القاء های مادرامون ربط داره.... نگار پوزخندی زد به افکار چند دقیقه پیشش! چه فکر میکرد و چه شد...این واژه ها زیادی نوک تیز و زبر بود .... _خب...راستش از وقتی که من خودم رو شناختم شما بودید. میشناسید که خونوادهامونو؟ ازدواج تو سن کم و اصرار به وصلت فامیلی و خب سهم و قرعه ی منم شد آقا سید امیرحیدر! با این تفاوت سنی و شاید تفاوت فکری زیاد! فقط شما بودید و عروسم گفتن های عمه و حرفهای مامان و بعضاً بابا ! اوالش یه اجبار و یه حس متضاد...اما کم کم این جبر شیرین شد و.... میخواست بگوید بعدش رسیدم به همزاد عشق! حسی بی نهایت شبیه به عشق.... و شاید هم خود عشق...اما سکوت کرد و حیایش بیش از این اجازه ی حرف زدن به او نداد. باورش برای امیرحیدر سخت بود. اینکه بی ملاحظه گری های مادرش و مادر نگار چه بر سر او و نگار آورده است!دختری معصوم از جنس احساس که تقصیری نداشت اگر عاشق شود! اینهمه ورد و ذکر امیرحیدر بیخ گوشش که همان بیخ گوشش نمیماند.دیر یا زود راهی دلش میشد و اشتباهی به نام عشق را به وجود می آورد. حالا او مقابل دل این دختر مسئول بود!ناخواسته مسئول بود. بی رحمانه بود اگر مستقیم بگوید تو خوبی فقط دل من جای دیگری است! تو خوبی ولی ما نزدیک هم نیستیم!تکیه داد به دیوار و مستاصل گفت: نگار خانم... شما مطمئنید کنار من میتونید خوشبخت بشید!؟ نگار نا باور به پرده ی صورتی رنگ اتاقش خیره شد.باورش نمیشد ترسهایی که این همه مدت از آنها میگریخت روزی رخت بد قواره ی واقعیت را به تن کنند رو به رویش بیاستند و زهرخند زنان نگاهش کنند و او حرفهایی بشنود که نتیجه آخرش بشود یک طرفه بودن احساسش.... نمیخواست بازنده باشد با بغض گفت:من فکر میکنم کنار شما خوشبختِ خوشبخت باشم! خوشبخت تاکیدی دوم امیرحیدر را بیچاره کرد!چه کرده بودند طاهره خانم و مهری خانم! چه بر سر این دخترک آورده بودند و حالا امیرحیدر چه کند؟ آرام و نا مطمئن گفت: من میخوام یه چیزایی رو بهتون بگم...از خودم...زندگیم شخصیتم و سختی هاش... خواهش میکنم.عاجزانه خواهش میکنم منطقی بهشون فکر کنید. اشک نگار فرو چکید. میدانست حرفهایی که میخواهد بشنود تنها یک لفافه است! لفافه ی اینکه امیرحیدر دوستش ندارد!امیر حیدر به رویای هر شب او اصلا فکر هم نمیکند و امیرحیدر شاید دلش جای دیگری است! جایی حوالی یک آدم خاص! ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🍃دیگر مغزم داشت از کاسه سرم در می آمد و از دست افکار ضد و نقیضم پابه فرار میگذاشت.درست دو شب کامل به حرفهای آیین به خود آیین به افکار دستم آمده ی آیین به لباس پوشیدن آیین اصلا به همه چیز آیین فکر میکردم. بی طرف سعی کرده بودم فکر کنم! احساس