🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋
#رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿
#قسمت صد بیست سوم
#بخش_اول
لبخندم پهن تر میشود
+مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید .
نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد
_انشالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم .با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود
_عروس رفته گل بچینه .
عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید
+عروس زیر لفظی میخواد
خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند .
گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد .
گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است .
بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید
_برای بار سوم میگویم . دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی در بیاورم ؟
چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم
+با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله
صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند .
نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند .
نگاهم را به سجاد میدوزم .
دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند .
باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام .
حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم .
برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم .
سجاد نگاهم میکند .
دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم .
خاله شیرین طور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد
_بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید
و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم .
خاله شیرین خطاب به ما میگوید
_الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه
هر دو دست به دعا بلند میکنیم .
در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم .
سجاد انگار چیزی به یاد می آورد
_یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم .
لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست .
چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم .
قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم .
همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند .
بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید
_مبارکه ، دینتون کامل شد
لبخند میزنم و تشکر میکنم .
سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند .
این صمیمی بودنشان را دوست دارم