مطلع عشق
🍃آری، من از بهشت رانده ای بودم که با خیال آن بهشت زندگی می کرد و کمتر از آن برایش خاکی بود، بی ارزش
چهل و نه 🍃مات و متحیر پرسیدم: کی؟ خونسرد گفت: آقای میرزایی دیگه. از این که با صدای بلند، آقای میرزایی را آن طور خطاب می کرد، هم تعجب کرده بودم هم از خنده بی امانی که وجودم را گرفته بود از ته دل ریسه رفتم و بی اختیار گفتم: هیس! شاید رد بشه، بشنوه خندان گفت: نه خودم دیدمش که داشت می رفت چقدر روحیه شاد و سرحالش روی من تاثیر داشت. انگار هیچ غمی به دل نداشت و نشاط و سرزندگی آدم را تحت تاثیر قرار می داد. مخصوصا حرف زدن بامزه و با نمکش که انگار همه دنیا را در عین موشکافی،با دید طنز، نگاه می کرد، برای من دوست داشتنی و جالب بود. خلاصه آن روز نرگس گفت که آقای میرزایی پیغام داده که اگر ممکن است با من صحبت کند و اگر اجازه بدهم برای خواستگاری اقدام کند. نمی توانم بگویم چه احساسی داشتم. جا خورده بودم؟ تعجب کرده بودم؟ناراحت شده بودم یا بدم آمده بود؟ برایم عجیب و دور از ذهن بود. احساس زنی جاافتاده را داشتم که کسی به سن پسرش از او درخواست ازدواج کرده است. ماتم برده بود.بهزاد به چشمم آن قدر بچه می آمد که فکر می کردم اصلا چیزی به این واضحی غیر از نه چه جوابی می تواند داشته باشد. ولی به هر حال این واقعیتی بود که من ظاهرا دختری جوان بودم و او گناهی نکرده بود. پس به نرگس فقط گفتم که خیال ازدواج ندارم و فکر کردم قاعدتا قضیه تمام شده است. ولی آقای میرزایی دست بردار نبود. با تمام سعی من برای نادیده گرفتنش وسردی و بی تفاوتی که نشان می دادم، او با نگاه ها و کارهایی که به نظرم بی نهایت بچگانه و لوس بود، نشان می داد که سر حرفش هست. تا این که اواخر ترم، باز خانم مدبر سراغم آمد. وقتی دوباره خونسرد و بی خیال گفتم که لطف کند و به او بگوید: نه، من قصد ازدواج ندارم نرگس خندان گفت: ببخشید ها، شما دو تا انگار پستچی مفت گیر آوردین. خوب الان که من دوباره برم بگم، نه، ایشون باز چند روز دیگه به اصرار خواهش می کنند که فقط یک ربع شما اجازه بدین باهاتون صحبت کنن و .... باز من بیام و دوباره.....؟! خوب چرا دلیل اصلی ات رو رو راست نمی گی؟ قصد ازدواج ندارم بیش تر به نظرم تعارف و ناز کردن می آذ تا دلیل. از قیافه اش خوشت نمیآد؟ چه می دونم شاید اصلا کسی رو دوست داری؟