▪️مدرسه روحانیون
🍃‹‹بالاخره يك شب، به سراغ حاج علي رفتيم، تا با او درد دل كنم. حاج علي مرا كنار
خورش نشاند، و به تمام حرف هايم گوش كرد، و فهميد كه من تا چه حد نگران وضع
مادرم هستم. حاج علي، بعد از اين كه حرف هايم تمام شد، با چشماني پر از محبت و
مثل يك پدر مهربان، لبخندي زد و گفت :
-اصلا نگران نباش. من كه نمرده ام. دختر بزرگ من، نرگس، خيلي بهتر از شما دو
پسر، مي تواند از مادرتان نگهداري كند. من از روزي كه شما به مدرسه برويد،
رختخواب نرگس را مي برم، و پيش مادرتان مي اندازم. خودم هم هر كاري مادرتان
داشته باشند، انجام مي دهم. اسد، پسر من هم كه همبازي توست، و تو را خيلي دوست
دارد، اگر تو نباشي، به جاي تو همه كاري براي خانم، مادرتان انجام مي دهد . برو و هر
كاري كه داري، به او بگو تا در غياب تو همه را، انجام بدهد
‹‹البته من به حاج علي و دخترش، خيلي بيش تر اعتماد داشتم. اسد پسري بازيگوش
بود، و مثل مادرش، جنس اش شيشه خرده داشت. حاج علي ما را راضي كرد، و هر طور
بود، ما راهي مدرسه شديم. در ابتداي ورودمان، سه چهره كه از مسئولين مدرسه بودند،
اولين چيزي بود، كه ما را زهره ترك كرد، قيافه هاي جدي عموما استخواني، خشن،
اخمو با لباس هاي درازشان كه همه سياه بود، و همه گردنبندي از صليب داشتند. لباس
هايشان يقه هاي مخصوصي داشت، كه فقط يك شكاف سفيد، از جلوي لباس ها پيدا
بود. به هر كدام از ما يك دست لباس مخصوص دادند، كه كمي شبيه لباس خودشان
بود. پارچه لباس ما، خيلي خشن تر از پارچه ي لباس ان ها بود. لباس هايمان را عوض
كرديم. بعد ما را به يك خوابگاه بردند . شماره هاي 74 و 75 بالاي تخت خواب هاي
ما بود. قرار شد تخت شماره ي 74 مال من و 75 مال برادرم باشد. به ناهارخوري رفتيم.
روي صندلي ناهارخوري من و برادرم، همان شماره ها نصب شده بود. بشقاب و قاشق و
چنگالي به ما دادند، كه با رنگ، همان شماره ها روي انها نوشته شده بود. در كلاس
درس هم، جاي ما با همين دو شماره، معلوم شده بود. وقتي به دفتر مدرسه برگشتيم،
حاج علي رفته بود. دل مان هري ريخت پايين. نفس مان بالا نمي امد. داشتيم گريه مي
كرديم، كه ناگهان يك كشيش فرانسوي بد اخم و خشن، رو به ما كرد و گفت :
- از اين به بعد ديگر كسي با شما عربي حرف نمي زند زبان شما از امروز
فرانسوي است.
ادامه دارد ...