البته انتظاري جز اين جواب را، نبايد از ايشان مي داشت. براي پدرم اول درس، بعد
تجربه و بعد از همه ي آن ها، چيرهاي ديگر مطرح بود. پدر را بوسيدم، و از اتاق خارج
شدم. براي شب بعد با اشتياق، لحظه شماري مي كردم. شب بعد فرا رسيد، و درس تمام
شد، و اشكالات تلگراف هم، رفع شد. چند دقيقه يي از شب گذشته بود، و من با اشتياق،
منتظر شنيدن خاطرات پدرم بودم .
پدر سرشان را، از روي نقشه ي تلگراف بلندكردند، و به شوخي گفتند :
- اول يك عينك بده، تا عينكم را پيداكنم !
عينك شان را پيدا كردم، و به دستشان دادم. پدرم عينكشان را به چشم زدند، و مرا
خوب نگاه كردند. ناخود آگاه احساس كردم، چهره ي پدرم روشن تر شده، و كمي
چاق تر و سرحال تر، به نظر مي رسند.گفتم :
- باباجون معلوم است،كه الحمداالله سفر به شما خوش گذشته است، هم رنگ
پوست تان روشن تر شده، و هم چاق تر شده ايد.
پدر گفت:
- بله، نفسي كشيده ام، شايد به خاطر دور بودن از بعضي كارشكني هاي اداري،
شايد هم به خاطر نظم خوب آن طرف ها و ملاحظه ي احترام به قانون، آرامش
بيش تري داشتم
ادامه دارد ...