بداند ارمیا با چه عشقی آن قاب عکس را کنار عکس رهبر نصب کرده
است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا نگاهش به دنیای آیه عوض
شده است؟!
َ
آیه مقابل مردش ایستاد ، خانه ی جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از
قبلیست نه؟ اما راحتتر تمیز میشود! الان که دیگر کسی سراغم
نمیآید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند... این است
زندگی من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز عوض شده!
همه ی دنیا زیر و رو شده است، راستی َمرد من... یادت هست آن
لباسها را کجا گذاشتی؟ یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شدهای
چقدر لباس خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟"
صدای زنگ در، آیه را از گفت وگو با
مردش باز داشت
در را که گشود رها بود و صدرا با سینی بزرگ غذا... آیه کنار رفت وارد شدند: _راحتید آیه خانم؟
_بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم
حاج علی از اتاق بیرون آمد:
_چرا زحمت کشیدید؟
صدرا: کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید،
رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن!
رها به گفتوگوی دقایق قبلش اندیشید...
صدرا: با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها برو بالا، به کارای
خونه برس و حواست به مادرم باشه! وقتی هم معصومه برگشت، زیاد
دورو برش نباش! باشه؟
رها همانطور که به کارهایش میرسید به حرفهای صدرا گوش میداد.
این بودن آیه برایش خوب بود، برای ِدلش خوب بود!
_مزاحم زندگی شما شدم.
رها اعتراض کرد: