"یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی،
میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست
که تمام سختیها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم و
فراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که
آرامش مردش باشد!"
َ
َ به عکس روبه رویش خیره شد "نمیدانی چقدر جایت خالی است کنارم مرد من ....
َ
خدایا، چقدر زود پر کشیدی... ! به
دخترکت سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که
گاهی سر نقطه ی صفر میایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست!
روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیدهای
که یک شبه سپید شده اند؟ دیدهای که خرمایی خرمن موهایم را
خاکسترپاش کرده و رفته ای؟ دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که
کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟ دیدی که کسی نپرسید چرا
همیشه موهایت را می.پوشانی؟ اصلا دیده ای چشم سپیدی و عسل چشمهایم
با هم درآمیخته اند؟ دیده ای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به
خود گرفته؟ دیده ای ناتوان گشته ام؟ دیده ای شانه های خم شدهام را؟
چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای؟ از روزی که رفتی آیه
هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم
را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور
مرا شناختی که با حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگی ات
بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامرد ِی دنیا نمیترسیدی؟"
َ دلش اندکی خواب و بیخبری میخواست
خواست. دلش مردش را میخواست و
خودخواه شده بود. دلش لبخنِد از ته دِل آیه ی این روزها زیادی زیاده رها را
میخواست، نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست، دلش کمی عقل
برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست،
اینها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیه ای که این روزها زیادی زیاده خواه شده
بود.
نفس گرفت "چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه
کنم که همه ی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بی تو زندگی
کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نب ض این شهر بودی!
حالا که رفتی، این شهر، شهر ِمردگان است!
🍃سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته
بود... سه ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود... سه ماه بود که کمتر در خانه
دیده شده بود... سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود!
ِ کلاه کاسکتش را از سرش برداشت. نگاهش را به در خانه ی صدرا دوخت.
چیزی در دلش لرزید. لرزهای شبیه زلزله! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من
به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبه ای
بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشتههای امروزم را از
تو دارم."
در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی
این مدت!
ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت!
ِن ارمیا نگفت گوشه تنها شده
ای از دلش نگرا نی سید مهدی است.
نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از او گرفته است، نگفت آمده دلش
را آرام کند.
وارد خانه شدند، رها نبود و این نشان از این داشت که طبقه ی بالا پیش
آیه است!
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست: