صندلی کناریاش گذاشت و بلند شد. نگاهش به آیه دوخته شده بود که
صدای مضطربی نامش را صدا کرد:
_ارمیا!
چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته شد: ارمیا... آیه... رها!
آیه: شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه...
ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته گرفت و به آیه دوخت. کمی شیطنت
همراه نگاهش شد. بوی کمی حسادت میآمد و چقدر این بو برایش
خوشایند شده بود.
زن دوباره گفت:
_خودتی ارمیا؟!
ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با دقت بیشتری نگاهش کرد. به
محض اینکه شناخت، سرش پایین افتاد:
_آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم شده بریم!
آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید گزارش این ملاقات رو بنویسم؛
خیلی وقته منتظرید؟
در همان حال که با ارمیا صحبت میکرد نگاهش به زن بود.
ارمیا: به قدر خودن نصف این چای!
آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت:
_پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام با دکتر صدر هم صحبت کنم.
ارمیا سری تکان داد و از گوشه ی چشم حرکت زن آشفته را به سمت خود
دید.
آیه هم دید و سکوت کرد. چیزی ته دل آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا
این رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه قدم برداشت:
_حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها خانم، یه آبقند براش میارید؟
رها سریع به آشپزخانه رفت. آیه لب زد:
توهمونی؟
ارمیا مقابلش ایستاده بود:
_یعنی چی آیه؟
آیه: دختری که عاشقش بودی و رفتی خواستگاریش؟ اونی که یکسال
میاد پیش من و از عشقش به مردی که رفت میگه، همون عشق توئه؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_آیه! اینا چیه میگی؟
زن آشفته گفت:
ِ من؟! تو منو تعقیب کردی و برای انتقام از من
_تو ازدواج کردی؟! با دکتر
با دکترم ازدواج کردی؟
ارمیا عصبانی به سمت زن برگشت:
_این قصه ها چیه به هم میبافید خانم؟ چرا باید من شما رو تعقیب کنم؟
زن: چون عاشقم بودی!
ارمیا: حماقت جوانی بود که تموم شد، همون روز که از خونه بیرونم
کردید تموم شد... تموم! من بیشتر از سه ساله که با این خانم آشنا شدم
و خواستگارش بودم و الانم ایشون همسر منن.
آیه نگاهش به زن دوخته بود که لرزشش هر لحظه بیشتر میشد. رها با
آبقند رسیده بود که آیه داد زد:
_خانم موسوی، دکتر مشفق رو صدا کنید؛ آرامبخش بیارید!
صدای خانم موسوی آمد که با تلفن صحبت میکرد. رها لیوان را دست
آیه داد و به سمت زن رفت و او را گرفت. لرزشش هر لحظه بیشتر
میشد، روی زمین خواباندش. دکتر مشفق آمد: چی شده؟
آیه: حمله ی عصبی!
دکتر مشفق: آرامبخش چیشد؟ خانم موسوی؟
خانم موسوی رسید و آمپول را به دست دکتر مشفق داد.
دکتر مشفق گفت:
_محکم نگهش دارید!