نوازش کرد. آیه دم در اتاق ایستاده بود و به این پدرانه ها نگاه میکرد.
دلش هنوز با ارمیا نبود، دلش هنوز دنبال سیدمهدی میرفت؛ دلش
غیرممکنها را میخواست، ارمیا هیچ نمیگفت... اعتراض نمیکرد... درک
میکرد؛ اصلا چرا اینقدر درک میکرد حال آیه را؟
آیه سری تکان داد و قصد خروج از اتاق را داشت که صدای ارمیا مانع
شد:
_خیلی شبیه شماست بانو؛ هم چهره اش، هم رفتاراش؛ گاهی حرکتی
میکنه که فکر میکنم شمایید، خیلی شبیه شماست!
آیه هنوز هم شما بود! گاهی میشد که صمیمیتر میشدند اما دوباره از
هم دور میشدند. یک جاذبه و دافعه داشتند انگار... چیزی شبیه جزر و
مد.
_مهدی همهش میگفت باید شبیه به من باشه؛ آخر به آرزوش رسید و
زینب شبیه من شد.
ارمیا دست از نوازش زینب کشید و صورتش را به سمت آیه که پشت
سرش بود چرخاند
َ
_وقتی یه م کنه که بچه ش شبیه همسرش باشه، به خاطر عشق
زیادیه که به اون داره، اینکه میخواد هر جای خونه چهره ی زیبای
همسرش رو ببینه!
آیه: اما اون منظورش این نبود، مهدی فقط میخواست شبیه خودش
نباشه، اون میخواست وقتی رفت، هیچ نشونی ازش نمونه؛ نگاه به
محمد کردی؟ شبیه مادرشه، مهدی شبیه پدرش بود؛ پدرش رفت، خودش
رفت... نذاشت یه یادگار ازش داشته باشم، این حق من نبود!
ارمیا دلش گرفت، سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به سختی فرو
داد و با صدای آرامی گفت:
_شاید چون شما باید زندگی کنید؛ منم اگه روزی بچه دار بشم، دوست
دارم شبیه مادرش باشه!
آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی
که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود.
مریم به سختی نشست، ِسر حالش بهتر بود.
اینجا را میشناخت، خانه ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت،
نِه شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند
و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و ِسر آویز
ِ برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز
کرد. صدای قاشق_چنگال و صحبت میآمد. وارد پذیرایی که شد تعداد
ِ سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید:
_آبجی مریم، خوب شدی؟
ِ خواهرش دست کشید: _آره عزیزم، خوبم؛ شما
اینجا چیکار میکنید؟
حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت: _خوب شد بیدار شدی؛ بیا
بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم
نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت
مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت
نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده!
مریم: اما بیبی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟
حاج یوسفی: نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون
هست؛ بیا بشین بابا جان!
مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را
میدادند انگار همه او را میشناختند. محمدصادق هم بود، در میان
مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش
َ
آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند:
_من سایه ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه
با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه