🔻پشت پنجره تنهایی 🍃مثـل پرنـده اي شکسـته بـال ، لحظه اي آرام و قرارم نبود ، لحظه اي از انـدیشه دست نمیشسـتم و لحظه اي راز و نیـازم بـاخـدا متوقف نمیشد ، از او یاري میجسـتم براي برخاسـتن، براي درست زیستن ، براي تعلق به دیگران داشتن ، براي آزادي ... از او میخواستم مرا به خود وانگذارد از او میخواستم مرا از قالب دنیاي کوچک دور و برم برهاند و به خود نزدیک مسازد، از او فقط او را میخواستم و خـدمت کردن بـه مردم را، از او فقـط عشـق و عرفـان حقیقی را طلـب میکردم و رسـیدن بـه کمـال حقیقی را ، اتفاقـات روزمره مرا سرگرم نمیکرد و از انـدیشه ام باز نمیداشت ، گوئی درکهکشان به دنبال چیزي میگشـتم که حس میکردم دور نیست و زمین را بسیار کوچکتر از آنچه در پی اش بودم میدیدم، درجست وخیز کودکانه ام از تغییر دم میزدم و از ماندن و پوسیدن سخت گریزان بودم، بزرگترکه شدم آنچه مرا به دنبال خود میکشـید به من هشدار میدادکه توان استقامت را درخود تقویت کن، به من هشدار میدادکه تحولی در راه است، تحولی بزرگ، روحت را بساز، تمرین عشقبازي کن، تمرین تنهائی کن، به ظواهر دنیا دل مبنـد، از آسایش تن بیرون بیا و از فرسایش جان بکاه،کسـی گوئی به من میگفت از درختان سـیب ، سـیبهاي گندیده را بچین، درختـان را آفت زدائی کن، لـک لکهـا روي بـامخـانه بلنـدتـو آشـیانه ساخته انـد، مراقب آنهـا بـاش. روز را به عشـق غروب طی میکردم. آفتاب که پشت کوهها پنهان میشـدبه پشت بام میرفتم و از فضاي دل انگیزطبیعت دور و برخانه غرق لـذت میشـدم. آسـمان کم کم ازسـتاره ها پر میشـد آنقـدرکه شـگفتی آفرین بود وحیرت برانگیز ، خـدائی که جهان را به این زیبائی آفریده از آفرینش ما که اشـرف مخلوقات اوئیم چه میخواست؟ از ماچه کاري برمیآمد و اگر قرار است حرکتی از ماسـر بزند آیا ایسـتادن خیانت به عالم بشـریت نبود؟ شـبهاي زیباي پرسـتاره به من الهام میدادکه توخواهی رسـیدبه آنچه که تو را به حقیقت تو نزدیک کند . به هر انچه تو را به ادمیت باز گرداند