مطلع عشق
چشمانم را درصورتم به نمایش گذاشته بود و مژه هاي بلند مرا عروسک وار وخوش حالت تا ابرو ادامه داده
بیست ویکم مسـلمان بهـائی بشـو نیست. همـان روز اول دامادمـان خواهرم را به مکه برد و او را توبه داد و براي همیشه او را از مـا گرفت. مامـان درباره خاله هاحرف میزد آنها در همدان زندگی میکردند و هر دو مسلمان شده بودند و من یکی از آنها را که به مکه رفته بود و شدیـدا مؤمن و معتقـد به اسـلام بود ندیـده بودم. خـانواده من دربـاره خاله هایم به حـدي بـد گفته بودنـد که من ناخودآگاه آنها را دوست نداشـتم بدگوئی خانواده ام فقط روي اعتقادات آنها بود که از آنها عنوان رانده شده نالایق و سـیاه دل یاد میکردند و معتقد بودنـد که آنهـا راخداونـد دوست نداشـته و رسـتگار نکرده و به این آئین راه نـداده است. مامـان درحین صـحبت صادقـانه و ساده منشانه حقایق درونش را بروز میداد و مثل بهائیان تحصـیلکرده تعلیم دیده باسـیاست حرف نمیزد. پرویز گفت: قول میدهم که با رها هیچ کاري نداشته باشم او هر طور دوست دارد میتواند زندگی کند و قول میدهم او را به مکه نبرم چون پولش را ندارم اما او دختر با اسـتعدادي است هرگز نبایـد درسـش را رها کند تلاش میکنم که او را براي ادامه تحصـیل به دانشـگاه بفرسـتم او باید به دانشگاه برود و براي خودش کسی شود و ادامه داد من هم بالأخره به حرفهاي رها رسیدم و از راهی که انتخاب کرده بودم منصـرف شـدم دیگر هیچوقت وارد مسائل سیاسـی نمیشوم و تصـمیم دارم فقط درس بخوانم تازه متوجه شدم ما آدمها مهره سیاسـتمداران بزرگیم آنها ما را مثل مترسک هرطور که دوست دارنـد میرقصانند و به هر سو که میخواهند میبرند و ما بی جهت به جان همدیگر افتاده ایم و همدیگر را میکشیم. مامان یکباره به گریه افتاد و گفت: خدایا مرا میکشتی و این دم آخر این ته تغاري را در دامنم نمیگـذاشتی. بـا این حرف مـادرم بینهـایت نـاراحت شـدم، من علاـقه عجیبی به او داشـتم و طاقت چهره غمگین او را نداشـتم. گوئی خنجري به قلبم فرو رفت گفتم: مامان همه عمر و زندگیم فداي تو. خدا آنروز را نیاورد که تو از من راضـی نباشی تـو تنهـا عشـق من بعـد از خـدائی، مگر من چه گنـاهی کردم که چنین آرزوئی میکنی؟ گفت: دروغ میگـوئی، اگر برایت اهمیت