سلیم کسـی بود که وقتی ازدواج کرد اجازه نمیداد همسـرش و خواهرانم در هیـچ جلسه اي شـرکت کنند. از تشـکیلات بیزار بود و بهاء و عبـدالبهاء را زیر رگبار فحش میگرفت و حتی کفر میکرد و به خدا [بهاء] ناسـزا میگفت. او همه بهائیان را پست وکثیف و
کلاه بردار میخوانـد و میگفت همه این جلسـات دکان بازاري است که یک عـده مفتخور براي خودشان باز کرده انـد تا ما را به استعمار بکشند. اما با کوچکترین ارزش و بهائی که ازسوي تشکیلات به او داده شد کاملا فریب خورده و برده حلقه به گوشی شد
تا اینکه زمان ریاست خودش هم فرا رسـید وحال تمام عقده هاي گذشـته را روي تک تک ماخالی میکرد و به راحتی میتوانست
از این موقعیت سوء استفاده کرده وحرفش را به کرسی بنشاند و این سرنوشت شومی بودکه ما بهائی زادگان به آن مبتلا بودیم. من
و شـراره عـاشق هم بودیم و ازصـمیم قلب به هم وابسـته بودیم. او چهار سال بزرگتر از من بود و سـلیم چنـد سال اجازه نـداد من به
تهران بیایم و حتی زمانیکه تابستانها باخود او و خانواده اش به شمال میرفتیم از مسیري ما را میبرد که از تهران عبور نکنیم و این
دقیقـا اعتراف خود او بود و میگفت من از تهران عبور نکردم تـا تو به هوس نیفتی و به بهـانه دیـدن شـراره دوبـاره بـا پرویز ارتباط
برقرار نکنی. و حال که خطر ارتباط با پرویز برطرف شـده بود مرا به تهران فرسـتاد تا از ارتباط گیري با همسـرم که خودش به اجبار
مرا با او وصلت داده بود دور کند. هر روز برایم یکسال میگذشت و لحظات عذاب آوري را میگذراندم بدون اینکه بدانم چرا. در
ورطه هولناکی بودم که ناخودآگاه بایـد تن به دنائتی خوار کننده میدادم، مثل گوسـفندي که هیچ اراده اي از خود
نـدارد و تابع اوامر صاحب خویش است. درست همان لقبی که بهاء روي پیروان خود گـذاشت «اغنام االله». شـراره مرا دلـداري داد و
میگفت: درست است که بهروز پسـر خوبی بود اما وقتی اعضاي محفل صـلاح نمیداننـد که تو برگردي حتما چیزي میدانند. اگر