تشکیلات به حدي به این آقا اعتماد داشت که براي امتحان به این مهمی که مثل کنکور بود چنین اجازه اي داده بود که در محل کار خود و بدون هیچ ناظري از من امتحان بگیرد، ورقه هاي امتحان را به من
داد و گفت برو در یکی از اتاقهـا بـا آرامش بنشـین و پاسـخ سؤالات را بنویس اگر سؤالی هم داشـتی از من بپرس، آن روز مربیـان
بهائی بیشتر ممتحن بودنـد و به سـر کار نیامـده بودنـد من به اتاق رفتم و هراس داشـتم که نکنـد آقاي پژوه فرصتی یافته و با من تنها
شود. قلبم مثـل گنجشک به دام افتاده اي تنـد تنـد میزد و نفسم به راحتی بالا نمی آمـد اصـلا نمیدانسـتم چه جوابهائی مینویسم تا
اینکه بالأخره پژوه فرصتی یافت و به اتاق من آمـد لبخنـدي زد و گفت : باز هم که استرس داري رنگت چرا پریـده؟گفتم نه اصـلا
فقـط میترسم امتحانم را خراب کنم. گفت اصـلا نترس این جوابهاست همه را میتوانی از روي این جوابها بنویسـی فقط به شـرطی
که طوري بنویسـی که کسـی شکن کنـد که من جوابها را در اختیارت گذاشـته ام.خیلی خوشـحال شدم وکجوابها را گرفتم و همه سؤالات را با تقلب پرکردم اما نمیدانسـتم که پژوه نامردانه در ازاي اینکار از منک چه میخواهد در آن لحظه فقط به
خوب پـاس کردن امتحـانم فکر میکردم و اینکه آبرویم در نزد بهائیانی که مسـعود و شـراره را خوب میشـناختند نرود و اینکه اگر
این امتحان را خوب میدادم دانشـجوي معارف عالی شده و قدر و منزلتم بیشتر میشد. بالأخره امتحانم را دادم و از اتاق خارج شدم
و پشت میز نشسـتم، پژوه لبخنـد مرمـوزانه و معنی داري بر لب داشت و فکر میکرد بـازي را برده و من اکنون پرنـده به دام افتـاده او
هستم به محض اینکه دفتر از رفت و آمد خالی میشد نگاهی به من میکرد وسرش را تکان میداد و لبخندي شیطانی میزد طوري
که وجود مرا وحشت میگرفت و فکر کردم این امتحانی بوده که با تبانیک تشـکیلات انجام گرفته تا مرا بشناسند و من آبروي خود و
خـانواده ام را برده ام. از او خواهش کردم که حقیقت را به من بگویـد و او باز فقط لبخنـد زد تا اینکه برخاست و شـروع به قـدم زدن
کرد از کنـار من که عبـور میکرد حس میکردم هیولائی بیشـاخ و دم از کنـارم میگـذرد. ترس و وحشت همه وجودم را احـاطه کرد
ادامه دارد....