خورشید وسط آسمان به دهن کجی ایستاده و قصد کوتاه آمدن هم ندارد! دستی روی پیشانی خیس از عرقم میکشم و به روبه رو مینگرم. پاهایم دیگر نا ندارد و همانجا روی شنهای نرم بیابان کوبیده میشوم. پسرها دست از حرکت برمیدارند و عبدالحسن با کالشینکفش کنارم زانو میزند. - چیشد مادر؟ تحمل کن خیلی نمونده. لب زخمی و خشک شده ام را به دندان میکشم و با کمکش دوباره برمیخیزم. نباید کم بیاورم؛ کم که بیاورم امید را از دل ۴ شیر مردم می ربایم! عزمم را جزم میکنم و اخم درهم میکشم، گامهایم را محکمتر و استوارتر برمیدارم تا هرچه زودتر از این جهنم خلاصی یابیم. عبدالحسن که به دنبال خبری تا مسیری را دویده بود کنارمان می آید و نفس نفس زنان روی زانو خم میشود. کمی که حالش جا میآید در چشمانم مینگرد و با ذوق پچ میزند: - رسیدیم، به خدا رسیدیم. فقط چند متر اونورتر حاج قاسم و نیروهاش سنگر زدن. بی اختیار لبخندی روی لبانم جا خوش میکند و قدم هایم را تندتر میکنم. از تپه که پایین میرویم برادران ایرانی به سمتمان هجوم میآورند و کمک میکنند تا خود را به چادرهای برپا شده برسانیم. در چادر که اسکان میگیریم به درمان پسرم میپردازند و برایمان آب و غدا میآورند. همچون قحطی زده ها به غذاها حمله ور میشویم و گرسنگی چند روزهیمان را تلافی میکنیم. با صدایی که به گوشم میرسد دست از غذا میکشم و سر بلند میکنم. با دیدن اش ذوقی وافر تمام وجودم را فرا میگیرد و استرس و ترس این چند روزه از دلم کوچ میکند. به احترامش برمیخیزیم و سلام میدهیم، با خوشرویی جوابگو میشود و با دست به نشستن مجدد دعوتمان میکند. دوباره مینشینیم و اون با لبخند مهرباناش کناری مینشیند. با صدای گیرای اش بانگ سر میدهد: - راحت رسیدی خواهرم؟ نگاهم روی پای پانسمان شدهی حسین مینشیند ولی برخلاف تمام سختیهای راه میگویم: